Part 24

2.3K 534 149
                                    

روی نیمکتِ مقابلِ نیمکتی که جیمین روش نشسته بود نشست. سرش رو پایین انداخت و بدون هیچ حرفی شروع کرد به بازی کرد با انگشت هاش که زیر آستین بلند لباسش مخفی بودن.

- سلام!

با شنیدنِ صدای جیمین گوشه ی لبش رو گزید و سرش رو کمی بالا آورد:

- سلام.

- با یونجی با هم اومدید؟ آخه دیدم از ماشینت پیاده شد.

یونگی سرش رو به علامت مثبت تکون داد و همونطور که با پوست کنار انگشتش ور میرفت جواب داد:

- آره، گفت این نزدیکیا با یکی قرار داره.

جیمین "آهانی،" گفت و سرش رو به معنای فهمیدن تکون داد. مدتی رو توی سکوت گذروندن تا اینبار یونگی سکوت رو شکست.

- متاسفم.

لب هاش رو با زبونش تر کرد و ادامه داد:

- من بخاطر ترسو بودنم به تو هم آسیب زدم، متاسفم.

جیمین کلام یونگی رو قطع کرد:

- چرا نرفتی امتحان بدی؟

- نتونستم.

جیمین نفس عمیقی کشید و به چشم های یونگی خیره شد:

- یکی از مسخره ترین کارها روی این کره ی خاکی اینه که بخاطر دوست داشتن یه نفر زندگیت رو خراب کنی. یه نعمتی هست به اسم فراموشی احساسات. تو حسی که به من داری رو به مرور فراموش میکنی، اما نابود کردن زندگی و فرصت‌هات بخاطر اون دوست داشتن رو نمیتونی فراموش کنی. اون عشق مثل گردوغباری توی هوا محو میشه اما فرصت هایی که بخاطرش خرابشون کردی تا آخرین لحظه ی زندگیت مدام به یادت میان.

- متاسفم.

جیمین نفسش رو صدادار بیرون داد:

- اینقدر متاسف نباش. به جاش به خودت بیا و نزار زندگیت به فاک بره، اونم فقط برای عشق و عاشقی.

کمی مکث کرد و بعد ادامه داد:

- نمیگم عشق و عاشقی بده ها، اما زیادی درگیرش شدن بده. خراب کردن زندگیت بخاطرش بده.

یونگی لبخند محوی زد و با حرکت آروم سرش حرف جیمین رو تایید کرد.

جیمین از جاش بلند شد. با دو قدم بلند خودش رو به نیمکتی که یونگی روش نشسته بود رسوند و کنارش نشست.

- ولی...ولی تو...تو واقعا منو دوست داری؟

یونگی با شنیدن سوال جیمین لبش رو گزید و سرش رو به علامت مثبت تکون داد.

- معلومه که دوست داره احمق.

جیوو از پشت درخت غرید و یونجی خنده ی ریزی کرد.

- تو میدونی که من به دخترا علاقه دارم، درسته؟

چهره ی یونگی رنگ غم بیشتری گرفت باز هم با سرش تایید کرد.

- اما میدونی یونگیا، یه چیزی عجیبه!

یونگی نگاه متعجبش رو به جیمین داد و منتظر ادامه ی حرف های مرد مقابلش موند.

- میشه ازت یه خواهشی بکنم؟

یونگی با سرعت سرش به علامت مثبت به بالا و پایین تکون داد. جیمین گوشه ی راست لبش رو به دندون گرفت و به عمق چشم های یونگی خیره شد.

- میشه منو ببوسی؟

چشم ها یونگی کاملا گرد  شد و تقریبا به سمت جیمین چرخید.

- چـرا؟

- چیو چرا؟

- چرا ازم میخوای ببوسمت؟

جیمین نگاهش رو از یونگی گرفت و به نیمکتی که چند دقیقه قبل روش نشسته بود داد.

- یادته بهت گفتم تو به منو قلبم یه توضیح بدهکاری؟

یونگی با یادآوری حرف جیمین خیلی سریع تاییدش کرد.

- این بوسه یه قسمتی از اون توضیحاته.

گفت و دوباره به یونگی خیره شد.

- لعنت! اینجا چه خبره؟

یونجی متعجب لب زد و نگاهش رو بین جیمین و یونگی چرخوند.

- برادرت حالش خوبه؟ تب نداره؟

یونجی اینبار خطاب به جیوو پرسید و وقتی جوابی نگرفت نگاهش رو به دختر داد که با لبخندِ ریزی روی لبهاش به جیمین و یونگی که صورت هاشون خیلی آروم به هم نزدیک میشدن خیره بود.

- یونجیا، درخواست این بوسه یه نشونه اس.

- یعنی میگی جیمین...

- برادرم یه احساساتی رو توی قلبش نسبت به یونگی داره، که قطعا براش ناآشناس، که احتمالا ازشون ترسیده و در عین حال دوسشون داره و حالا میخواد با این بوسه اون احساسات رو برای خودش معنی کنه. حالا ممکنه اون احساسات تایید یا رد بشن.

شنیدن حرف های جیوو باعث شد لبخندی روی لب های یونجی بشنیه. نگاهش رو از دختر گرفت و دوباره به اون دو خیره شد.

چشم های دو پسر رو به روشون بسته بود و لب هاشون به نرمی روی هم حرکت میکرد و میلغزید. دست  یونگی به آرومی حرکت کرد و به پایین لباس جیمین چنگ زد و اونو بین مشتش فشرد. جیمین دستش رو بالا آورد و صورت یونگی رو قاب کرد.

یونجی ضربه ی آرومی به کمر جیوو زد:

- بنظرم دیگه باید بریم.

جیوو با حرکت سرش تایید کرد و هردو دختر خیلی سریع از برادراشون دور شدن.

She is the man | ᴊᴍ+ʏɢNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ