Part 23

2.4K 544 90
                                    

مقابل اتاق یونگی ایستاد. نفس عمیقی کشید و تقه ای به در زد.

- واقعا نمیفهمید معنی تنهام بزارید یعنی چی؟

یونگی فریاد و زد جیمین چشم هاش رو بست. نفس عمیق دیگه ای کشید و بین لبهاش رو فاصله داد:

- یونگیا، میشه...میشه لطفا در رو باز کنی؟

دقیقه ای سکوت بود تا بالاخره با صدای تِقی قفل در باز شد. جیمین دستگیره ی در رو به سمت پایین کشید و وارد اتاق شد، اما تنها چیزی که میدید تاریکی مطلق بود.

چند لحظه ای مقابل درب بسته ی اتاق ایستاد تا چشم هاش به تاریکی عادت کنه و بالاخره قامت مچاله شده ی یونگی رو کنار پنجره دید.

قدم هاش رو به سمت پسر برداشت. با هر قدمی که برمیداشت جسمی به پاش برخورد میکرد و این نشون میداد که یونگی تمام عصبانیت و ناراحتیش رو سر وسایل اتاقش خالی کرده.

کنار یونگی روی زمین زانو زد.

- چرا اومدی اینجا؟

یونگی پرسید و نگاه غم آلودش رو به چشم های جیمین داد.

- خودمم نمیدونم.

- منطقی ترین جوابی بود که میتونستی بدی. چون اگه میگفتی نگرانم بودی قطعا پرتت میکردم بیرون.

یونگی گفت و سرش رو پایین انداخت.

- چرا؟

- چون یه دروغ محظه.

- تو از کجای میدونی دروغه؟

- چون کسی نگران آدمی مثل من نمیشه.

- مگه تو چته؟

یونگی نگاهش رو به عمق چشم های جیمین دوخت و بعد از چند لحظه سکوت مطلق لب زد:

- من چیزیم نیست اما انگار دنیا و آدماش باهام مشکل دارن.

- اما من نگرانت شدم! با اینکه ازت زخم خورده ام، بازم نگرانت شدم!

- دروغه.

- من دروغگوی خوبی نیستم.

- که چی؟ با این حرفا قراره به کجا برسیم؟

- بهتره بگی قراره به کی برسیم.

یونگی متعجب ابرویی بالا انداخت و بعد از چند لحظه سکوت خیلی آروم لب زد:

- به کی؟

- به تو.

- به...به من؟!

- آره به تو. تو هنوز یه توضیح به من و قلبم بدهکاری. تو باید مسئولیت کاری رو که کردی قبول کنی، نه اینکه مثل بزدلا توی سوراخ موش قایم بشی و از زیر بار تمام مسئولیت هات شونه خالی کنی. این اصلا خفن نیست یونگیا.

یونگی آب دهنش رو قورت داد و به صورت جیمین خیره موند. میتونست از صورت مرد رو به روش درد توی قلبش رو بخونه. میتونست حس کنه که چقدر شکسته. بغضش گرفت. دستش رو روی قلبش گذاشت و لباسش رو بین مشتش مچاله کرد.

- اما من...من لعنتی تو رو شکستم، تو...تو نباید نگران من باشی. تو باید بری و پشت سرتم نگاه نکنی.

جیمین دستش رو دراز کرد و قطره اشکی رو که از گوشه چشم یونگی روی گونه اش غلطیده بود پاک کرد.

- تا وقتی دلیل قانع کننده ای نشنوم جایی نمیرم.

گفت و دستمالی رو از جیبش درآورد و بین مشت یونگی جا داد. به آرومی از جاش بلند شد و بعد از یک نگاه خیره، با قدم های آرومش از اتاق خارج شد.

با خروج جیمین از اتاق، یونگی هم شکست. هق هق هاش شدت گرفت و اشک هاش جاری شدن، اما ناگهان نگاه تارش به دستمال توی دستش جلب شد. مثل اینکه چیزی روش نوشته شده بود. با پشت آستینش اشک هاش رو پاک کرد و کلمات روی کاغذ رو خوند.

"فردا شب، ساعت 9 همون پارک همیشگی. منتظرتم."

She is the man | ᴊᴍ+ʏɢOù les histoires vivent. Découvrez maintenant