مقابل اتاق یونگی ایستاد. نفس عمیقی کشید و تقه ای به در زد.
- واقعا نمیفهمید معنی تنهام بزارید یعنی چی؟
یونگی فریاد و زد جیمین چشم هاش رو بست. نفس عمیق دیگه ای کشید و بین لبهاش رو فاصله داد:
- یونگیا، میشه...میشه لطفا در رو باز کنی؟
دقیقه ای سکوت بود تا بالاخره با صدای تِقی قفل در باز شد. جیمین دستگیره ی در رو به سمت پایین کشید و وارد اتاق شد، اما تنها چیزی که میدید تاریکی مطلق بود.
چند لحظه ای مقابل درب بسته ی اتاق ایستاد تا چشم هاش به تاریکی عادت کنه و بالاخره قامت مچاله شده ی یونگی رو کنار پنجره دید.
قدم هاش رو به سمت پسر برداشت. با هر قدمی که برمیداشت جسمی به پاش برخورد میکرد و این نشون میداد که یونگی تمام عصبانیت و ناراحتیش رو سر وسایل اتاقش خالی کرده.
کنار یونگی روی زمین زانو زد.
- چرا اومدی اینجا؟
یونگی پرسید و نگاه غم آلودش رو به چشم های جیمین داد.
- خودمم نمیدونم.
- منطقی ترین جوابی بود که میتونستی بدی. چون اگه میگفتی نگرانم بودی قطعا پرتت میکردم بیرون.
یونگی گفت و سرش رو پایین انداخت.
- چرا؟
- چون یه دروغ محظه.
- تو از کجای میدونی دروغه؟
- چون کسی نگران آدمی مثل من نمیشه.
- مگه تو چته؟
یونگی نگاهش رو به عمق چشم های جیمین دوخت و بعد از چند لحظه سکوت مطلق لب زد:
- من چیزیم نیست اما انگار دنیا و آدماش باهام مشکل دارن.
- اما من نگرانت شدم! با اینکه ازت زخم خورده ام، بازم نگرانت شدم!
- دروغه.
- من دروغگوی خوبی نیستم.
- که چی؟ با این حرفا قراره به کجا برسیم؟
- بهتره بگی قراره به کی برسیم.
یونگی متعجب ابرویی بالا انداخت و بعد از چند لحظه سکوت خیلی آروم لب زد:
- به کی؟
- به تو.
- به...به من؟!
- آره به تو. تو هنوز یه توضیح به من و قلبم بدهکاری. تو باید مسئولیت کاری رو که کردی قبول کنی، نه اینکه مثل بزدلا توی سوراخ موش قایم بشی و از زیر بار تمام مسئولیت هات شونه خالی کنی. این اصلا خفن نیست یونگیا.
یونگی آب دهنش رو قورت داد و به صورت جیمین خیره موند. میتونست از صورت مرد رو به روش درد توی قلبش رو بخونه. میتونست حس کنه که چقدر شکسته. بغضش گرفت. دستش رو روی قلبش گذاشت و لباسش رو بین مشتش مچاله کرد.
- اما من...من لعنتی تو رو شکستم، تو...تو نباید نگران من باشی. تو باید بری و پشت سرتم نگاه نکنی.
جیمین دستش رو دراز کرد و قطره اشکی رو که از گوشه چشم یونگی روی گونه اش غلطیده بود پاک کرد.
- تا وقتی دلیل قانع کننده ای نشنوم جایی نمیرم.
گفت و دستمالی رو از جیبش درآورد و بین مشت یونگی جا داد. به آرومی از جاش بلند شد و بعد از یک نگاه خیره، با قدم های آرومش از اتاق خارج شد.
با خروج جیمین از اتاق، یونگی هم شکست. هق هق هاش شدت گرفت و اشک هاش جاری شدن، اما ناگهان نگاه تارش به دستمال توی دستش جلب شد. مثل اینکه چیزی روش نوشته شده بود. با پشت آستینش اشک هاش رو پاک کرد و کلمات روی کاغذ رو خوند.
"فردا شب، ساعت 9 همون پارک همیشگی. منتظرتم."
![](https://img.wattpad.com/cover/239447469-288-k636689.jpg)
VOUS LISEZ
She is the man | ᴊᴍ+ʏɢ
Roman d'amour[-کامل شده-] 𝐌𝐢𝐧𝐘𝐨𝐨𝐧 چرا فقط نمیای امتحانش کنیم؟ یه پسر بد مثل منو یه دختر بد مثل تو، ما بهترین کاپل رو برای جشن امسال دانشگاه میسازیم. یونگی پوزخندی زد، به صندلیش تکیه داد و زمزمه کرد: - اما یه پسر بد مثل تو، با یه پسر خوب مثل من تکمیل میشه...