Part 17

2.3K 547 64
                                    

جیمین نذاشت یونگی جمله اش رو کامل کنه و لب هاش رو به لب های پسر چسبوند و خواست بوسه ی عمیقی رو شروع کنه که همون موقع در اتاق پُرو باز شد و صدای جیغ خفه ای به گوشش رسید. نگاهش رو از خواهرش به دختری که کنارش بود داد.

- شما دوتا دارید چه غلطی میکنید؟

با چشم درشت شده نگاهش رو بین یونگی و دختر مو نعنایی چرخوند و درنهایت روی یونگی که هنوز بین خودش و دیوار گیر بود ثابت شد و خطاب بهش گفت:

- چرا دو تا یونجی اینجاست! تو کی هستی؟

- واضح نیست؟ اون برادرم یونگیه، احمق.

جیمین با شنیدن این حرف بهت زده از یونگی جدا شد و خودش رو به عقب پرت کرد.

- پس...پس چرا اون...

- چرا چی؟ مثلا چرا توی اتاق پروعه یا چرا این لباس تنشه؟

جیمین درحالی که با دست راستش دهنش رو گرفته بود با سرعت سرش رو به علامت مثبت تکون داد و نگاهش رو بین خواهرش و یونجی گردوند.

- میخواستم این لباس رو بخرم و نیاز داشتم توی تن یکی دیگه ببینمش و چه کسی بهتر از برادرم که بیشترین شباهت رو از نظر چهره و اندام بهم داره؟ چیه نکنه مشکلی داری؟

جیمین آب دهنشو قورت داد و با قدم های نامطمئن از اتاق پرو خارج شد و کنار خواهرش که هنوز لپاش بعد از دیدن بوسه ی یونگی و جیمین قرمز بود ایستاد.

- نه فقط...فقط...منو ببخشید.

جیمین گفت و بدون اینکه منتظر هیچ ری اکشنی بمونه با عجله از اون مزون بیرون دوید.

***

ساعت از هشت شب گذشته بود اما جیمین همچنان توی یه پارک، مقابلِ فواره ای روی صندلی نشسته بود و عمیقا توی افکارش فرو رفته بود.

یه چیزی برای جیمین غیرقابل درک بود! اون تا حالا چندین بار یونجی رو بوسیده بود و وقتی که امروز یونگی رو بوسید دقیقا همون حسی رو تجربه کرد که با یونجی تجربه کرده بود!

یا مثلا تن صدای یونجی! مگه میشه کسی تن صدای شخصی رو که دوست داره فراموش کنه؟ اما امروز این اتفاق برای جیمین افتاد، وقتی دختر مو نعنایی شروع به صحبت کرد حس کرد اون صدا براش غریبه اس، اما زمزمه ی یونگی توی اتاق پُرو براش همون زمزمه های آشنای همیشگی بودن!

یعنی توهم زده بود؟ یا فقط الکی داشت همه چیز رو بزرگ میکرد؟

عصبی چنگی به موهاش زد. سرش بین دست هاش گرفت و با ستون کردن آرنجش روی زانوهاش خم شد. سرش بخاطر حجم زیادی از افکار مختلف که به ذهنش حجوم آورده بودن درد میکرد، جوری که حس میکرد الانه که منفجر بشه.

یکی از دست هاش رو از کنار سرش پایین آورد و با عصبانیت و تمام زوری که داشت چندبار روی لبش کشید و سعی کرد برای چندمین بار به این وسیله لمس لب های یونگی از لب هاش پاک کنه، اما نشدنی بود. هنوزم نفس گرمش و لمس داغش رو روی لب هاش حس میکرد.

واقعا درک نمیکرد! اون برادرِ دوست دخترش رو بوسیده بود، اما حسش تماما تنفر و ناراحتی نبود و جیمین همینو درک نمیکرد!

حسش نسبت به اون بوسه ترکیبی از حس خوب، سردرگمی و عصبانیت بود و حالا با فهمیدن این قضیه که قسمتی از حسش به اون بوسه "حس خوبه" باعث شده بود از خودش متنفر بشه.

چطور میشه وقتی قلبش در اختیار یکی دیگه اس، بعد از بوسیدنِ یه غریبه حس خوبی داشته باشه؟

مگه این چیزی جز خیانته؟

و صد البته، جیمین نمیفهمید که چطور بوسیدنِ یه پسر این حس خوب رو بهش منتقل کرده! جیمین مطمئن بود که به دخترا کشش داره و این قضیه بیش از پیش سردرگم و عصبانیش میکرد.

گوشیش رو که برای هزارمین دفعه داشت ویبره میرفت از توی جیبش خارج کرد و به شماره ی ناشناس روی صفحه خیره شد، کمی مکث کرد اما بالاخره آیکونِ سبز رنگِ روی صفحه رو لمس کرد و موبایلش رو کنار گوشش گرفت.

- الو جیمینا؟

صدا آشنا بود! صدای نگران یونجی بود.

- جیمینا صدامو میشنوی؟

- یونجی؟

صدای خنده ی تلخی که از پشت گوشی شنید توجه ش رو جلب کرد.

- یونگی ام نه یونجی. من...من باید ببینمت جیمین، لطفا.

She is the man | ᴊᴍ+ʏɢOnde histórias criam vida. Descubra agora