Part 14

2.1K 537 40
                                    

همونطور که حرکات کششی رو انجام میداد، نگاهش روی دختر جذابی که کنارِ مربیشون ایستاده بود ثابت شد. از برادرش شنیده بود که امروز، همین ساعت با یونجی قرار داره، پس این دختر اینجا توی سالن رقص چیکار میکرد؟ مگه نباید الان پیش برادرش میبود؟

از اینکه این دختر همون یونجی ای هستش که برادرش باهاش قرار میزاره مطمئن بود. چهره ی دختر مقابلش با چهره ی دختری که توی عکس دیده بود مو نمیزد و درضمن امروز مربیشون هم چندبار اسمش رو صدا زده بود و از اینکه اسم دختر یونجیه هم مطمئن بود.

با صدای مربی که تموم شدنِ تایم کلاسشون رو اعلام کرد به خیلی نرم از جاش بلند شد و خودش رو به یونجی رسوند و قبل از اینکه یونجی همراه با مربیشون از در سالن خارج بشه، با گرفتن شونه اش از پشت متوقفش کرد.

لبخند یونجی محو شد و با نگاهی سوالی به سمت دختری که شونه اش رو گرفته بود چرخید و بهش خیره شد.

- شما مین یونجی هستید؟

یونجی متعجب ابرویی بالا انداخت و آدامسش رو به گوشه ی سمت راست لپش هدایت کرد.

- بله خودمم! ما همدیگه رو میشناسیم؟

- ما نه، اما احتمالا برادرم رو میشناسی.

- برادرت؟!

- بله برادرم، پارک جیمین. مگه امروز ساعت پنج باهاش قرار نداشتی؟

برای یونجی چند ثانیه طول کشید تا همه چیز رو توی ذهنش بالا و پایین کنه و با فهمیدن گندی که درحالِ به وقوع پیوستن بود، اخمی غلیظ روی صورتش نشست. به سمت دوستش که با نگاهی متعجب و ابرویی بالا رفته به اون دو خیره بود برگشت و با لبخندی مصنوعی گفت:

- جولی، میشه فردا دوباره همو ببنیم لطفا؟

جولی خواست چیزی بگه اما پشیمون شد و به یه لبخند و جمله ی "پس وقتی کارت تموم شد حتما باهام تماس بگیر،" اکتفا کرد و آروم از دید اون دو خارج شد.

- فکرکنم ما باید با هم حرف بزنیم.

یونجی خطاب به جیوو گفت و هردو با هم از به سمت خروجی رفتن.

***

یونجی نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به چشم های دختر مقابلش داد. صورت جیوو غیرقابل خوندن بود و این بیشتر به یونجی استرس وارد میکرد. از اینکه واکنش دختری که مقابلش نشسته ممکنه چی باشه میترسید اما اگه الان قضیه رو با این دختر درمیون نمیذاشت ممکن بود همه چیز حتی بدتر از چیزی که فکرش رو میکرد جلو بره.

- خب این کل قضیه بود، امیدوارم برداشت بدی نکنی. میدونم کار ما اشتباه بوده. یونگی هم تصمیم داره به زودی حقیقت رو با برادرت درمیون بزاره، اما از واکنش احتمالیش میترسه و خب...

- صبر کن، یه لحظه صبر کن. یعنی تو الان داری بهم میگی که برادر من داره با برادر دوقلوی تو قرار میزاره اونم درحالی که تظاهر میکنه توعه؟

یونجی سرش رو به علامت مثبت برای جیوو تکون داد.

جیوو نفس عمیقی کشید و به آیس آمریکانوی روی میز رو بین دستش فشرد. قطعا از اینکه احساسات برادرش به بازی گرفته شده بود خیلی ناراحت و عصبانی بود، اما دلش برای اون پسر هم که جرائت ابراز عشقش رو نداشته و مجبور به وانمود کردن به چیزی که نیست شده هم میسوخت.

- خب حالا میخواید چیکار کنید؟

یونجی نفسش رو کلافه بیرون داد و به صندلی کافه تکیه زد.

- نمیدونم. یونگی گفت که میخواد حقیقت رو بهش بگه اما نمیدونه چه جوری!

- ما باید کمکشون کنیم.

چشم های یونجی گرد شد و با سرعت به طرف جیوو خم شد.

- تو...نقشه ای چیزی داری؟

- امیدوارم اشتباه برداشت نکنی، من هنوزم از بازیچه شدن برادرم عصبانیم اما نمیتونم شکستن قلب و احساسات دو نفر رو مقابل چشم هام ببینم.

- درسته، حالا بگو نقشه ات چیه؟

جیوو دست هاش رو مقابل سینه اش حلقه کرد.

- نقشه ی خاصی نمیشه کشید، چون به هر روشیم که جیمین با واقعیت رو به رو بشه باز هم نمیتونه واکنش خوبی داشته باشه. این حس که احساساتش به بازی گرفته شده و عصبانیت بعدش باید یه واکنش طبیعی برامون باشه.

- درسته.

یونجی تایید کرد و نگاه ناراحتش رو به گل های پرژمرده ی روی میز دوخت.

- تنها کمکی که از من برمیاد اینه که جیمینو برای شنیدنِ این حقیقت آماده کنم، بقیه اش دیگه با خودته و برادرت.

She is the man | ᴊᴍ+ʏɢTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon