Part 18

2.2K 540 110
                                    

گوشیش رو توی دستش فشرد، پاکتی که توی دستش بود رو به سمت یونجی پرتاب کرد و درحالی که با دو از اون دو دور میشد در جواب سوال "کجا میری،" که یونجی پرسیده بود "جیمین منتظره امه،" رو با صدای بلندی گفت و خیلی سریع از دید هر دو دختر محو شد.

یونجی نفسش رو صدا دار بیرون داد و بدون اینکه حواسش باشه کی کنارشه پاکت رو تقریبا توی صورت جیوو پرت کرد.

- آخ.

صدای جیوو باعث شد به خودش بیاد. به سمت دخترِ کوچکتر برگشت و درحالی که روی صندلیِ پشت سرشون مینشوندش با نگرانی چندباری ازش عذرخواهی کرد.

- چیز خاصی نشده، نیازی به این همه عذرخواهی نیست.

جیوو گفت و به آرومی دستش رو از روی بینیش پایین آورد. یونجی نفسش رو کلافه بیرون داد و خم شد تا پاکت خرید رو که روی زمین افتاده بود برداره.

- ولی یونجیا، یه سوال ازت داشتم!

یونجی بدون هیچ حرفی منتظر خروج کلمات از دهن جیوو موند.

- چرا اون لباس توتفرنگی رو خریدی؟

جیوو به پاکت توی دست یونجی اشاره کرد و منتظر جوابی از سمت دختر مقابلش بود.

- چون به یونگی میومد.

- اما مگه یونگی چنین لباسی رو میپوشه؟

جیوو با چشم های گرد شده پرسید و یونجی در جوابش شونه ای بالا انداخت و گفت:

- از کجا معلوم! شاید خواست برای دوست پسرش بپوشه.

این حرف کافی بود تا صورت جیوو رو به رنگ صورتی کمرنگ دربیاره. یونجی با دیدن صورت سرخ شده ی دختر و دستش که مقابلِ دهنش قرار گرفته بود خنده ی بلندی کرد.

- خب حالا تو چرا سرخ شدی؟

- لعنتی، آخه تصور این قضیه هم جذابه.

- فاک! ذهن منحرف کوچولوی تو تا کجاها رفته؟

جیوو خنده ی شیطونی کرد و پاکت رو از دست یونجی گرفت.

- به سمت اون 18 داخل دایره ی قرمز.

***

متعجب از چیزی که میشنید سعی کرد بدنِ یخ زده اش رو روی صندلی کافه تکون بده، اما حتی نتونست انگشتش رو تکون بده چه برسه به بدنش.

- بهم بگو که اینا همش یه شوخی مسخره اس. قول میدم با جنبه باشم و کاریتون نداشته باشم.

یونگی سرش رو پایین انداخت و درحالی که از شدت نگرانی و ترس با انگشت های دستش بازی میکرد، با صدایی که به زور به گوش میرسید جواب داد:

- اینا حقیقت بودن جیمین.

جیمین مشتش رو روی میز کوبید و با چشم ها قرمز و صدایی که سعی میکرد کنترلش کنه اما عصبانیت به خوبی ازش شنیده میشد غرید:

- توی عوضی میفهمی داری چی به من میگی؟

- من...

- خفه شو! نمیخوام چیزی بشنوم. تو و اون خواهرت درمورد من چی فکر کردید؟ که من اسباب بازی شمام؟ که احساساتم رو به نفع خودتون به بازی بگیرید و بهم بخندید؟

- جیمین بزار برات توضیح بدم.

- نمیخوام چیزی بشنوم. به اندازه کافی شنیدم.

جیمین تقریبا فریاد زد و از جاش بلند شد که مچش بین مشت یونگی گیر افتاد.

- من معذرت میخوام، خب؟ جیمین قصد من به بازی گرفتن تو نبود و نیست.

با پایان جمله اش تمام جرائتش رو جمع کرد تا به چشم های مرد رو به روش نگاه کنه اما چیزی که دید قلبش مچاله کرد و باعث شد انگشت هاش دور مچ جیمین شل بشه و لحظه ای بعد دیگه جیمینی مقابلش نبود.

***

- الو؟ داداش؟ جیووام، خواهش میکنم جواب بده!

- الو، جیمینا؟ پسرم چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ ساعت 2 صبحه و هنوز برنگشتی، لطفا جواب بده خیلی نگرانتم پسرم.

- جیمین؟ یونجی ام، میشه جواب بدی؟ لطفا بزار باهات صحبت کنم.

- جیمین؟ چرا جواب نمیدی؟ حواست هست که نیم ساعت دیگه مبارزه داری، آره؟ زودتر خودتو برسون پسر.

واقعا نگرانش بودن؟ خنده ی تلخی کرد و گوشیش رو به داخل جیبش برگردوند. حس میکرد یه غده ی بزرگ توی گلوش گیره کرده و سرش حسابی سنگین شده. میخواست گریه کنه و فریاد بزنه اما نمیتونست. حس میکرد چیزی جلوی جاری شدنِ اشکهاش و شکستن بغضش رو گرفته! چیزی مثل غرور خورد شده و احساسات لطمه دیده اش.

از ماشین پیاده شد و به سمت درهای آهنی مقابلش رفت.

She is the man | ᴊᴍ+ʏɢDonde viven las historias. Descúbrelo ahora