گوشیش رو توی دستش فشرد، پاکتی که توی دستش بود رو به سمت یونجی پرتاب کرد و درحالی که با دو از اون دو دور میشد در جواب سوال "کجا میری،" که یونجی پرسیده بود "جیمین منتظره امه،" رو با صدای بلندی گفت و خیلی سریع از دید هر دو دختر محو شد.
یونجی نفسش رو صدا دار بیرون داد و بدون اینکه حواسش باشه کی کنارشه پاکت رو تقریبا توی صورت جیوو پرت کرد.
- آخ.
صدای جیوو باعث شد به خودش بیاد. به سمت دخترِ کوچکتر برگشت و درحالی که روی صندلیِ پشت سرشون مینشوندش با نگرانی چندباری ازش عذرخواهی کرد.
- چیز خاصی نشده، نیازی به این همه عذرخواهی نیست.
جیوو گفت و به آرومی دستش رو از روی بینیش پایین آورد. یونجی نفسش رو کلافه بیرون داد و خم شد تا پاکت خرید رو که روی زمین افتاده بود برداره.
- ولی یونجیا، یه سوال ازت داشتم!
یونجی بدون هیچ حرفی منتظر خروج کلمات از دهن جیوو موند.
- چرا اون لباس توتفرنگی رو خریدی؟
جیوو به پاکت توی دست یونجی اشاره کرد و منتظر جوابی از سمت دختر مقابلش بود.
- چون به یونگی میومد.
- اما مگه یونگی چنین لباسی رو میپوشه؟
جیوو با چشم های گرد شده پرسید و یونجی در جوابش شونه ای بالا انداخت و گفت:
- از کجا معلوم! شاید خواست برای دوست پسرش بپوشه.
این حرف کافی بود تا صورت جیوو رو به رنگ صورتی کمرنگ دربیاره. یونجی با دیدن صورت سرخ شده ی دختر و دستش که مقابلِ دهنش قرار گرفته بود خنده ی بلندی کرد.
- خب حالا تو چرا سرخ شدی؟
- لعنتی، آخه تصور این قضیه هم جذابه.
- فاک! ذهن منحرف کوچولوی تو تا کجاها رفته؟
جیوو خنده ی شیطونی کرد و پاکت رو از دست یونجی گرفت.
- به سمت اون 18 داخل دایره ی قرمز.
***
متعجب از چیزی که میشنید سعی کرد بدنِ یخ زده اش رو روی صندلی کافه تکون بده، اما حتی نتونست انگشتش رو تکون بده چه برسه به بدنش.
- بهم بگو که اینا همش یه شوخی مسخره اس. قول میدم با جنبه باشم و کاریتون نداشته باشم.
یونگی سرش رو پایین انداخت و درحالی که از شدت نگرانی و ترس با انگشت های دستش بازی میکرد، با صدایی که به زور به گوش میرسید جواب داد:
- اینا حقیقت بودن جیمین.
جیمین مشتش رو روی میز کوبید و با چشم ها قرمز و صدایی که سعی میکرد کنترلش کنه اما عصبانیت به خوبی ازش شنیده میشد غرید:
- توی عوضی میفهمی داری چی به من میگی؟
- من...
- خفه شو! نمیخوام چیزی بشنوم. تو و اون خواهرت درمورد من چی فکر کردید؟ که من اسباب بازی شمام؟ که احساساتم رو به نفع خودتون به بازی بگیرید و بهم بخندید؟
- جیمین بزار برات توضیح بدم.
- نمیخوام چیزی بشنوم. به اندازه کافی شنیدم.
جیمین تقریبا فریاد زد و از جاش بلند شد که مچش بین مشت یونگی گیر افتاد.
- من معذرت میخوام، خب؟ جیمین قصد من به بازی گرفتن تو نبود و نیست.
با پایان جمله اش تمام جرائتش رو جمع کرد تا به چشم های مرد رو به روش نگاه کنه اما چیزی که دید قلبش مچاله کرد و باعث شد انگشت هاش دور مچ جیمین شل بشه و لحظه ای بعد دیگه جیمینی مقابلش نبود.
***
- الو؟ داداش؟ جیووام، خواهش میکنم جواب بده!
- الو، جیمینا؟ پسرم چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ ساعت 2 صبحه و هنوز برنگشتی، لطفا جواب بده خیلی نگرانتم پسرم.
- جیمین؟ یونجی ام، میشه جواب بدی؟ لطفا بزار باهات صحبت کنم.
- جیمین؟ چرا جواب نمیدی؟ حواست هست که نیم ساعت دیگه مبارزه داری، آره؟ زودتر خودتو برسون پسر.
واقعا نگرانش بودن؟ خنده ی تلخی کرد و گوشیش رو به داخل جیبش برگردوند. حس میکرد یه غده ی بزرگ توی گلوش گیره کرده و سرش حسابی سنگین شده. میخواست گریه کنه و فریاد بزنه اما نمیتونست. حس میکرد چیزی جلوی جاری شدنِ اشکهاش و شکستن بغضش رو گرفته! چیزی مثل غرور خورد شده و احساسات لطمه دیده اش.
از ماشین پیاده شد و به سمت درهای آهنی مقابلش رفت.
ESTÁS LEYENDO
She is the man | ᴊᴍ+ʏɢ
Romance[-کامل شده-] 𝐌𝐢𝐧𝐘𝐨𝐨𝐧 چرا فقط نمیای امتحانش کنیم؟ یه پسر بد مثل منو یه دختر بد مثل تو، ما بهترین کاپل رو برای جشن امسال دانشگاه میسازیم. یونگی پوزخندی زد، به صندلیش تکیه داد و زمزمه کرد: - اما یه پسر بد مثل تو، با یه پسر خوب مثل من تکمیل میشه...