شیومین:
با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم..
ارزو میکردم اون کابوس فقط یک کابوس بوده باشه.
تحمل درد لوهان رو نداشتم، تمام تنم خیس بود. بلند شدم و به دستام تکیه دادم، خونه ساکت و تاریک بود حتما جونگین پایین بود و داشت غذا درست میکرد.
فعلا حوصله ی جواب پس دادن بهش رو نداشتم چون مطمئن بودم بازم سعی میکنه حقیقت رو بشنوه و من از گفتنش عاجز بودم پس بهتر بود نمیدیدمش.
باز خودم رو روتخت ول کردم که صدای الارم گوشیم رو شنیدم دستم و کشیدم و برش داشتم روشنش کردم که با دیدن شماره ناشناس سراسیمه بلند شدم.
سهون بود مطمئن بودم! غیر اون حرومزاده کی میتونست باشه؟!
تماسو قبول کردم.. اما صدایی از اونطرف نمیومد.
منتظر موندم که صدای خشدار و خونسردش به گوشم رسید.
_فکر نمیکردم انقدر بی ملاحضه باشی!
یعنی چی؟ منظورش چی بود؟ منتظر موندم تا بقیه حرفشو بزنه.
_اوه تو نمیدونی؟
تحملمو از دست دادم
_میشه سریع تر بگی معنی این چرت و پرتا که به زبون میاری چیه؟
_تولت راهشو گم کرده؟ یا از صاحبش ناامید شده؟
_چی؟
_اوه تو واقعا احمقی! خواب زمستونی رفتی که خبر نداری؟ من بیشتر از خودت از اتفاقات تو خونت خبر دارم!
جونگین؟... جونگین منظورش بود؟
_لعنتی
سریع قط کردم.سهون:
تلفن و از گوشم فاصله دادم و همونطور که بخاطر موقعیت پیش اومده پوزخند میزدم گوشی رو تو جیب شلوارم گذاشتم.
به لوهان نگاه کردم خیلی وقت بود که رو کاشی ها بیهوش بود. آه لعنتی..دیگه دیکمم راست نمیکرد!
حیف شد..
حالا باید اون توله رو میاوردم اینجا، یا ن! اون با پایه خودش میومد. در اتاقمو باز کردم و با پوشیدن لباسی که حوصله ی فکر کردن به نوعش هم نداشتم از خونه بیرون زدم.
رو به محافظه دم در لب پایینمو تو دهنم کشیدم و با قیافه متفکری بهش خیره شدم.
که تعظیم کرد.
_بله قربان.
_اووم اون هرزه ای که داخل خونس رو ببر پیش کیونگسو موادی که میگه رو بگیر و به کارگاه بیرون شهر ببر.
بقیش هم خودم بت خبر میدم.
با تعظیم دوبارش سوئیچ و بهم داد و سوار ماشین شدم.کای:
جایی رو نداشتم برم اما نمیتونستم تو خونه بمونم میترسیدم برام سو تفاهم پیش اومده باشه ولی اون لحظه نمیتونستم فکر کنم تنها چیزی که تو ذهنم میچرخید. رابطه ی لوهان و شیومین بود.
با فرود اومدن اولین قطره ی بارون به شانسم لعنت فرستادمو داخل یه کوچه شدم کوچه ی باریکی بود و سایبون خونه ها باعث میشد خیس نشی دستمو زیر بارون گرفتم.
همیشه بارون حس غمانگیزی بهم میداد. دوسش نداشتم..
ولی اینبار دلم میخواست برم زیرشو گریه کنم چرا که نه؟ فوقش یه سرما خوردگی بود.
تا میخواستم قدمی زیرش بزارم دستم کشیده شد.
شی..شیو..شیومین؟
_دیوونهههههه ای؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
فکر کردی داری چیکاااااااار میکنی؟؟؟؟؟؟؟ مثلاااااااا چه هدفیییییی داشتی؟؟؟؟ سرتو انداختی پایین همینطور میای بیرون؟؟؟؟ بدون اجازه ی مننننننن؟؟؟؟ میخوای بمیری؟
چطور پیدام کرده بود؟ چرا انقدر نگران بود؟ مگه به من هنوز اهمیتی میداد؟ پشت سرهم داد میزد و اصلا به این فکر نمیکرد که دلیل رفتنم چیه! من مقصر بودم؟!
دیگه نذاشتم حرف بزنه و فریاد زدم
_بسسسسسس کننننننننننن.....شیومین، بس کن! من پیشت چه جایگاهی دارم؟
_این چه سوالیه میپرسی کا..
_گفتم بس کن شیومین جوری حرف نزن که انگار طوری رفتار کردی که به دوس داشته شدنم از طرف تو شک نکنم! تو مثل قبل نیستی! تو کیم مینسوک نیستی! شایدم اون چیزی که من شناختم کیم مینسوک نبود و این تویی! حالا جوابمو بده.
با تعجب نگام میکرد و حرفی نمیزد.
لبخند زدم شایدم پوزخند شایدم تلخند! پس غلط بود؟ این چند سال؟
رابطه...
علاقه؟
عقب عقب رفتم.. اما شیومین حرکتی نمیکرد به جایی که چند لحظه پیش قرار داشتم خیره بود اما من نمیتونستم نگاه خیرمو ازش بردارم..
این اخرش نبود! مگه نه؟
البته که نبود.