جونگین:
خوابش نمیبرد..
سردرد عجیبی داشت اما یکلحظه هم نمیتونست چشم رویه هم بزاره..
به رفتار سهون فکر میکرد که چطور بهش شک وارد شده بود و عقب کشیده بود، چطور با چشمای لرزون به گردنش نگاه میکرد و سریع ازش فاصله گرفت..
اوه سهون ترسیده بود!
ترسید؟ از مردنش؟!
یاده داستانی افتاد که کیونگسو براش تعریف کرد..
سهونی که برای یکلحظه جلو چشماش ظاهر شده بود اون اوه سهون بیرحم نبود..
بیشتر شبیه یه پسر بچه بنظر میرسید..فلش بک چند ساعت قبل
هنوز سرفه هاش قطع نشده بود اما به سهون نگاه کرد.
_س..سهون تقصییر من...نبود..او..ن
_کافیه..
بهش نگاه کرد، حس میکرد تو چشمای سهون خیلی چیز ها میبینه..
_خودم، میدونم..با تعجب به مرد روبه روش نگاه کرد..
میدونست؟! پس چرا؟؟؟؟
سرشو پایین انداخت و سعی کرد سیاهی رفتن چشماشو کنترل کنه.
سنگینی نگاهشو حس میکرد، دلیل برخوردشو نمیفهمید..
چرا وقتی میدونه باید بهش سیلی بزنه و اون حرفارو بزنه؟ چرا باید انقدر عصبی بشه که بخواد خفش کنه؟_ب..ببخشید..
_ها؟؟معذرت خواهی؟؟؟؟؟؟ اونم اوه سهون؟؟؟؟؟ وات؟؟؟
شاید مرده...
_گفتم معذرت میخوام..جونگین.اره، درسته...
گفت!پایان فلش بک.
حالا سهون دیگه روی تخت نبود..
نمیدونست کجا رفته..
خونست؟! بیرونه؟! رفته دنباله اون مرد؟! یا اون یکی مرده؟! نمیدونست..
گیج بود..
میخواست بدونه چه اتفاقی برای سهون افتاده میخواست بدونه دقیقا باید چیکار کنه! حس میکرد باید کاری انجام بده..
یه کاری برای سهون..
اون با دیدن سهون چند دقیقه پیش حس عجیبی داشت.
میخواست بیشتر بدونه..از اوه سهون مخفی شده!سهون:
روی مبل دراز کشیده بود..
به تی وی خاموش نگاه میکرد..
برای دیدن فیلم نیاز به روشن کردنش نداشت!
تویه یک روز چندین فشار بهش وارد شده بود..تصادف چان، اومدن لی اینجا و..
تصویر اون صحنه تو ذهنش پر رنگ شد..
چرا حس میکرد قلبش هر لحظه ممکنه اتیش بگیره؟!
میدونست جونگین بی گناهه، میدونست اون لعنتی هوس باز باعث این اتفاق شده اما خون جلوی چشمشو گرفته بود..
دوباره اون صحنه و اون چشما جلوی صورتش اومد..
چقدر شبیه به هم بودن!ایندفعه بکهیون نبود که کسی رو میکشت! خودش بود..
قربانی یه دختر مدرسه ای نبود..
جونگین بود!
جونگین...؟ چرا بهش نمیگفت عروسک بی ارزش یا هرزه؟چشماشو روهم گذاشت، نمیتونست تنها بخوابه...
اما باید تحملش میکرد..نه؟صدای قدمای کسی.رو شنید..
جونگین؟ هنوز نخوابیده بود؟
_س...سهون..
جونگین صداش کرد..
از حالت خوابیده دراومد تاریک بود، به جسم جونگین که مثل سایه بود نگاه کرد..
چیزی نگفت و منتظر موند اما اونم چیزی نگفت فقط میتونست نزدیک شدنشو حس کنه.
روی مبل روبه روش نشست.