لوهان:
با بدنی کرخت و بی حس در خونه رو باز کرد حرفای سهون تو مغزش تکرار میشد...
چیزی بهش نگفته بود خودش هم نمیتونست هیچ حدسی بزنه... یعنی... چخبر بود؟ حالا باید حرف سهونو گوش میداد؟ اگه نمیداد قطعا شانسی برای زندگی با شیومین نداشت و شاید حتی نفس کشیدن!
کای:
واقعا حالش بهم میخورد، اینکه طوری با کیونگسو ارتباط برقرار کنه که انگار در وضعیت عادی ای قرار دارن..
نمیدونست چطور مرد روبه روش بهش اعتماد کرده و تونسته بود اون چیز هارو درباره سهون بهش بگه و همینطور نمیدونست چرا انقدر بهش محبت میکنه! مگه ادما الکی بهم محبت میکنن؟ اون حتما چیزی ازش میخواست..
دست خودش نبود اما افکار منفی به مغزش حجوم اوردن و این افکار بر اساس تجربش شکل میگرفتن..
_چرا دکتری؟
یکهو پرسید، فقط میخواست بیشتر درباره مرد پشت میز بدونه شاید میتونست کمی از شک های بی دلیل و منطقش کم کنه..
مرد رو به روش در حال تیکه کردن گوشت ها بود و با شنیدن صداش سرشو بالا اورد.
چشمای درشت و زیبایی داشت..
مرد روبه روش خیلی جذاب بود و در همون حال بامزه بنظر میرسید.لبخند آرومی زد همینطور که سعی میکرد با بازوش گوشه ی لبشو بخارونه گفت
_من در اصل روانپزشکم...
ابروهاش ناخوداگاه بالا رفت
هن؟؟؟؟؟ پس چطور....._اما پدرم دکتر بود و من خیلی چیزا ازش یاد گرفتم و این طبیعیه نه؟
_ولی از این به بعد منو درمان نکن =|
_یااا چرا؟؟؟؟
_تو اصلا صلاحیت نداری میزنی منو میکشی =|
وات دا فاک اخه این چه گوهیه یطور تیریپ میومدی انگار جراحی چیزی هستی!!! همرو اینطور گول میزنی؟؟؟ وای مطمئنی منو درست درمان کردی؟ البته خوبه صدمه چندانی ندیده بودم..
یا یا یا چیشد اون چاقو رو بزار زمین یاااااابا چاقوی خونی نزدیکش میومد و جونگین با دیدن اون صحنه واقعا قالب تهی کرد و سریع از پشت میز بلند شد و میخواست سریع از آشپزخونه خارج شه که محکم به دیوار خورد.
_فاااااااک دماغمممممم لعنتتتتت
کیونگسو به خنده افتاده بود و بلند میخندید اون واقعا یه خرس دست و پاچلفتی بود.
اما با افتادن قطره ای از خون دماغ پسرک سریع به سمتش رفت، نگران بود..
سریع جفتش نشست و بدون توجه به کثیفی دستش
پشت گردنشو گرفت و سرشو به بالا متمایل کرد.خون بند اومد..
_کیونگسو...
_هوم؟
_میدونستی! دستات بو عن میده...کیونگسو با اینکه خندش گرفته بود خنشو خورد یه پسگردنی آرومی بش زد.
_منو باش نگران چه گاوی ام....