سهون:
الان چند ساعتی بود که اون احمق یه اینچ هم تکون نخورده بود سردردم لحظه به لحظه بیشتر تشدید میشد. با صدای الارم مسیج، گوشیمو برداشتم (لی)*فکر نمیکردم ادمات انقدر بی عرضه باشن اوه سهون چیزی که دنبالش بودیو پیدا کرد..*
به تیکه اول جملش توجه نکردم و با خوندن بقیه مسیج ابروهام بالا پرید جانگ ایشینگ تو یچیزه دیگه ای!
*ایمیل کن*
*به خونت دعوتم نمیکنی؟ قبلا مهمون نواز بودی!*
*هیچوقت نبودم تو آوار میشدی رو سرم!*
بعد از چن دیقه دوباره صدای مسیج به گوشم رسید..
فرستاده بود.کیم مینسوک متاسفانه چیزی طبق میلت پیش نمیره به عکس ها نگاهی انداخت و با هر خطی که میخوند لبخند هیستریکیش عمیق تر میشد موبایل رو روی میز جلوی راحتی گذاشت و با انگشته اشاره و شست یک دستش شقیقه هاشو مالید و زیر لب گفت.
_مردک کثیف
و تکخنده ای کرد و به احمقه بی هوش روبه روش نگاه کرد.
_کیم جونگین، تو واقعا احمق تره چیزی هستی که فکر میکردم!
موندم چرا اون انگل تورو پیش خودش برده در هر صورت که تو خنگ تر از اونی هستی که متوجه هویتت بشی..
با دیدن تکون خوردن پسرک دست از حرف زدن با خودش برداشت وبلند شد و طرفش رفت با انگشت اشاره و وسطش گونشو به سمتی هول داد که سر پسرک در جهت دستش چرخید و خون اضافه ای که از پشت باندپیچی سفید خودنمایی میکرد و به نمایش گذاشت اهمیتی نداد و پایین تر رفت به لاله ی گوشش خیره شد پایین ته گردنش عرق کرده بود و پوستش برق میزد با فکر به اینکه اگه بی هوش نبود چه کارایی میتونست باهاش بکنه دوباره عصبی شد و تو دلش به کم تاقطی خودش لعنت فرستاد اما کی میتونس از ایندام و بدن هوس انگیز بگذره؟!
مطمئنان این از توان اون خارج بود.کای:
پلکام رو چندبار رویه هم گذاشتمو باز کردم اولین چیزی که دیدم باعث شد مردمک هام بلرزن دوباره چشمامو بستم و احمقانه دعا میکردم بیهوش شم..
با حس انگشت اشاره ی سهون روی گردنم که خیلی ریز و مورچه مانند حرکت میکرد ناخوداگاه شونمو جمع کردم سرم کمی درد میکرد و گیج بودم ولی درمقابل سهون مغزم اخطار هاش رو خاموش نمیکرد. سهون واقعیت هارو میگفت نفرت هارو افکارمو کنترل میکرد با چند جمله کاری کرده بود که باور کنم ماله اونم..
همچین ادمی، ترسناک بود..
اون اولش بهش گفته بود ساکت شه، تا متوجه بشه!
اما تنها چیزایی که متوجه شده بود بی ارزش بودنش برای شیومین بود. که البته چیز دیگه ای هم وجود نداشت که بفهمه!بقیش نه مهم بود نه مشتاق بود که بدونه..
سهون دستشو پس کشیده بود اما هنوز احساس امنیت نمیکرد، باید میکرد؟
چشماشو که باز کرد سهون رو دید که بدون تولید کردن صدا وسایل پانسمان رو اماده میکنه دستمو بالا بردم و روی سرم گذاشتم تازه متوجه پانسمان دور سرم شدم با لمس کردن جایه زخم اخی از گلوم بیرون پرید._بهش دست نزن اگه میخوای دستت سالم بمونه..
با لحن بیخیالی گفت و با پومادی جلو اومد و منتظر بهم نگاه کرد.
کمی جلو رفتم که گفت
_ جلو تر
بازم کمی جلو رفتم که بازومو کشید و تو بغلش افتادم.
_تکون نخور هیچی هم نگو!!!
اول بانداژ دور سرمو باز کرد و توی سطل انداخت و بعد اروم همونطور که سرمو نگه داشته بود پوماد رو روی زخمم زد، با اینکه اروم کارشو انجام میداد اما دردش تو استخون کل سرم پخش میشد، با گاز گرفتن لبم سعی میکردم صدایی ازم در نیاد اما با پیچیدن مزه خون توی دهنم فهمدم زیاده روی کردم و حتی متوجه نشده بودم کی کار سهون تموم شد!
من به حالت نشسته دراورد و بلافاصله متوجه زخم لبم شد و اخم شدیدی کرد شستشو روی زخم فشار داد و با لحن خشنی گفت.
_چطور جرعت میکنی بهشون اسیب بزنی؟؟؟؟!
اونا باید کارای دیگه ای انجام بدن باید مراقبشون باشی..
