part 18

629 118 27
                                    

جونگین:

شکه به سهون نگاه میکرد، اما لی همونطور که خون لبشو با دستمال کتش پاک میکرد خونسرد به سهون نگاه میکرد و این نگرانش میکرد..
یعنی میخواست همه چیزو تقصیرش بندازه؟ الان باید چیکار میکرد؟!
سهون اونو میکشت!!!!!
بهش نگاه کرد چشماش فرقی با دریاچه خون نداشت..
به لی خیره بود و بعد نگاهش رو من افتاد..
_تو اتاقت!!

صداش اونقدر محکم و خشن بود که بدون معطلی سمت راه پله ها برم اما وقتی از دستش بین دستای لی اسیر شد دلش فقط یه مشت و گریه به صورت اون هوس باز عوضی میخواست..

_ولش کن لی!!! اگه میخوای زنده بمونی اون لعنتیو ول کننن!!!!!!
_چرا آخه؟؟من دلم میخواد بیشتر مزش کنم.. تو قبلیارو بهم دادی این چه فرقی با اونا داره.. یه شبه دیگه!

سهون فریاد کشید و جوابش بیخیالیه لی بود سهون با قدمای بلند سمتش اومده بود و از ترس لرز گرفته بود.
دستش خیلی محکم کشیده شد و حالا پشت سهون بود و لی با پوزخند بهش نگاه میکرد. هر لحظه ممکن بود سهون یکاری بکنه..

_مگههههه نشنیدی چی گفتممممم هرزههه!!! برو بالااااااا!!!

با صدای سهون با قدمای تند سمت طبقه ی بالا رفت میترسید..
باید جایی قایم میشد، اما کجا؟! تا کی؟!
صدای کوبیده شدن در از طبقه ی پایین اومد و بعد صدای قدم های سهون...
ترسناک بود...
باید اعتراف میکرد تا حالا انقد از سهون نترسیده بود..
میترسید..
روی تخت نشست، نمیتونست فرار کنه باید براش توضیح میداد نباید میزاشت اون مرد بیشتر از این ازش متنفر بشه نبازد واقعا هرزه میشد..

در اتاق باز شد..
خواست سریع حرفشو بزن پس دهنشو باز کرد.
_من..........
با کشیده ای که تویه گوشش خورد سرش به طرفی پرت و شد و حرف تو دهنش ماسید..

_تو واقعا یه هرزه ای! (پوزخند زد) من برات کافی نبودم هرزه؟! باید چند تا دیک دیگه تو باسنت بره؟ میخوای به کیونگسو هم بدی؟

چونشو سمت خودش کشید و دوباره کشیده ای به صورتش زد.

_اگه خیلی دوس داشتی که با یه دیک خفه شی فقط کافی بود بهم بگی!!! اونقدر داخلت ضربه میزدم تا راضی شی!! واقعا انقد دلت دیک لی رو میخواست؟؟؟
تو هنوز نفهمیدی ماله کی ای؟؟ چقد تنهات گذاشتم هرزه؟؟

با هر جمله و سوالی که ازش پرسیده میشد بیشتر تو خودش فرو میرفت..
اما اون میدونست که برای سهونه..
حداقل جسمش..

سهون هولش داد و بلافاصله گلوش بین دستای سهون گیر افتاد..
دستاشو بالا اورد و روی دستای سرد سهون گذاشت.
داشت خفه میشد و با التماس بهش نگاه کرد بدنش هیچ نکونی نمیخورد همینطور عضله های صورتش..

_ام..ا...من...تما..م...جسم...خود...مو....به...بهت...داد..دادم

یکهو چشمای سهون رنگ ترس گرفت و سریع عقب کشید..
نمیتونست جلوی سرفه هاشو بگیره و ریه هاش با فشار اکسیژنو وارد خودشون میکردن اشک تو چشماش جمع شد و سمت سهون رفت..
چرا انقدر وحشت زده بنظر میرسید..؟!

[Dark]•°•°{Heart}Where stories live. Discover now