"چشماش تحرک نداشت و در همون حالت و بدن بدون تحرکش لب هاشو تکون میداد.
چطور تونستی سهون؟؟؟ من همه ی خودمو بهت دادم!!!
همه ی خودمو!!
همه ی خودمو...
چطور تونستی..
همه ی خودمو.."
*اکو*با شتاب از جاش بلند شد..
قفسه سینه و شقیقه هاش عرق کرده بود..
بعد این چند سال، دوباره خوابشو دیده بود. آب دهنشو با نفس نفس قورت داد و به اطراف نگاه کرد جونگین کجا بود؟ الان باید پیشش میبود..
سریع از تخت پایین اومد و به سمت جایی رفت که پسرک و رها کرده بود.
روی سرامیکا خوابش برده بود.دستاشو زیر بدنش قرار داد و با یه حرکت بلندش کرد.
چرا انقدر سبک بود؟ مگه غذا هاشو خوب نمیخورد؟همونطور که راه میرفت به صورتش خیره شد رد اشک روی صورتش تو نور خیلی کمم معلوم بود..
پسرک لوس!
ینی فقط برای اینکه بغلش نکرده گریه کرده بود؟؟ باورش نمیشد...
بچه که نبود! با اخم به صورتش نگاه کرد..
چرا باعث میشد سهون حمایتش کنه.. بابد خوده نفهمش میومد بالا.
چرا انقدر بهش سخت میگرفت؟...
فاک..
اوه سهون حتی خودتم نمیفهمی..اما کمی خوشحال بود. فقط با دیدن جونگین تونسته بود اون خوابو فراموش کنه و این براش خیلی خوشحال کننده بنظر میرسید.
روی تخت گذاشتش و خودش هم روی تخت دراز کشید.
همه چیز عالی بود تا اینکه اون پسرک نمیچرخید و مثل مورچه تو بغلش جا نمیشد... و... همینطور دماغشو به سینش نمیمالید...اون پسرک....
بلاخره تو خوابم که شده بغلش کرده بود.
آروم زمزمه کرد.
_تو خوابم برای لوس بودن کم نمیزاری!صدا اوم مانندی از دهن بسته ی جونگین به گوشش رسید و سهون پوکر بهش نگاه کرد.
_پسرک زشت!دست جونگین بالا اومد و رو قلبش نشست ضربان قلبش هنوز بر اثر اون خواب به حالت عادی بر نگشته بود ولی باز شدت گرفت..
سهون وقت نداشت دربارش فکر کنه و تسلیم خواسته ی پسرک لوس شد و دستشو دورش انداخت..
_فر..دا.....
...
جونگین:
بوی قهوه بینیشو نوازش کرد اروم بلند شد و به دور اطرافش نگاه کرد.
اینجا...
اتاق سهون بود؟ چطور اومده بود اینجا؟سهو..نه نه امکان نداره...
اگه بهش میگفتن تو خواب راه رفتی براش قابل باورتر بود.بدون اهمیت به ذهن آشفتش سمت آشپزخونه راه افتاد..
در کمال ناباوری سهونو دید..
الان نباید شرکت میبود؟چرا اینجاس؟!آروم با صدایی که بخاطر تازه از خواب بلند شدنش خش دار بود گفت.
_صب بخیر!؟
_صب بخیر.
_شرکت..نرفتی؟
_آره.