part 3

769 156 20
                                    

کای:
تو شرکت همه چیز اروم بود...
بر خلاف همه ی روزا که کارمندا اینطرف و اونطرف میرفتن.
این برای منم خوب بود میتونستم وقت بیشتری رو برای فکر کردن بزارم فکر کردن به خودم به شیومین و رفتارای جدید و عجیبش احساس عجیبی داشتم اینکه شیو چیزی رو ازم مخفی میکرد کلافم میکرد.
همینطور که تو فکر بودم منشی رو میدیدم که با استرس از طبقه بالا میاد و گوشی رو دم گوشش گرفته
رفتم جلو بازو هاشو گرفتم
_چی شده؟
_اقای لوهان نیومدن..رئیس عصبیه،هر چی زنگ میزنیم جواب تلفنارو نمیده..من باید برم
و از کنارم رد شد یعنی چی که لوهان غیب شده؟
شیو انگار وضعش زیاد خوب نبود باید میرفتم پیشش
در اتاقشو بدون اجازه باز کردم که دیدم با موهای بهم ریخته و رگ برجستش و چشمای قرمزش و همینطور گوشی به دست داره تو اتاق میچرخه.
اینهمه نگرانی عادی بود؟
تا حالا ندیده بودم واکنشش راجب مساله ای انقدر شدید باشه! اخرین بار برای مرگ مادرش اینطور دیده بودمش...
جلو رفتم که متوجه حضورم شد اما اهمیتی نداد و باز شماره گرفت
_شیو چرا انقد نگ
_سسسسس حواسمو پرت نکن برو بیرون
با عصبانیت اما اروم گفت.
ناراحت شدم اما چیزی نگفتم و از اتاق بیرون زدم
به منشی خبر دادم که کاری ندارم و حالم خوب نیست، میخوام برم که اوکی.
توجه به راننده شیومین که با تعجب نگام میکرد نکردم و پیاده سمت خونه راه افتادم.
اینکه اونطور برخورد کرد زیاد مهم نبود ولی دلیلش باعث میشد مخم سوت بکشه.
چرا باید انقدر نگران کارمندش بشه که...
هوووف رسیدم.
درو باز کردم و وارد شدم.


شیومین:
نگرانش بودم..نگرانش بودم..نگرانش بودم...
اون هیچوقت منو بی خبر نمیزاشت ترسم از سهون بود.
اون برام همه ی زندگیشو گفته بود و با توجه به گفته هاش اگه فهمیده بود، اتفاق چندان خوبی نمیوفتاد و اینکه الان نمیدونستم لوهان در چه حاله دیوونم میکرد
صدای زنگ گوشیمو که شنیدم بهش حمله ور شدم یه شماره ناشناس بود.
_بله؟
_شیومین شی؟
_بله خودمم
_میدونی که دست از پا خطا کردی مگه نه؟
خیلی فکر کردن نمیخواست که بتونم تشخیص بدم اون کیه!
_داری اشتباه میکنی! لوهان..
_نه! تو داری اشتباه میکنی! نباید بیبی هارو تنها گذاشت!
صدای بوق توی سرم پیچید.
نمیفهمیدم یعنی چی؟
ک...کای؟
سریع از اتاق بیرون زدم به سمت منشی رفتن
_کیم جونگین....کجاس؟
منشی با دستپاچگی و ترس جواب داد
_حالشون خوب نبود گفتن که میرن خونه..کاری هم نداشتن پس اج..
داد زدم
_توووووووو چه غلطیییییی کردی؟؟؟؟؟ مگه مننننن اجازه دادممم همچین کاریییی کنی؟؟؟
داشتم دیوونه میشدم از شرکت بیرون زدم و راننده رو دیدم
_جونگین و بردی خونه؟
_نه اقا ایشون خودشون پیاده رفتم
چشمامو بستم سعی میکردم خودم کنترل کنم
_اخراجی
_چی اقا م..
_گفتمممممم اخراجییییییی گورتووووو گم کننن
و سریع سوار ماشین شدم خودمو لعنت میکردم چرا اونطوری جوابشو داده بودم چرا باید تنها میرفت خونه چرا انقدر بد شانس بود؟
انقدر سرعتش بالا بود که مسیر بیس دیقه ای رو تو ده دیقه رفته بود.
سریع از ماشین پیاده شد.
میترسید دیر کرده باشه!
در خونه رو باز کرد
_کااااای؟ کاییییی کجایی؟
دید که کای سراسیمه وارد حال شد.
نفس اسوده ای کشید و به کای که نگران نگاش میکرد نگاه کرد.
محکم تو بغل خودش کشیدش.
_ببخشید..
لبخند کای رو حس میکرد
حالا که خیالش از بابت کای راحت شده بود فکرش دوباره سمت لوهان رفته بود.




لوهان:
سهون از صبح روی مبل اتاق نشسته بود و بعد اون تلفنی که زده بود پوزخند از لباش کنار نمیرفت و حس بدی رو بهم تزریق میکرد.
_هرزه ای که عاشقشی؟!
از جا پریدم و با ترس نگاش کردم. واکنشمو که دید پوزخندش عمیقتر شد ولی برام مهم نبود!
از سهون و کاراش میترسیدم..
_یه توله داره!
وقتی تغییری تو حالتم ندید ابروهاشو بالا انداخت.
_اوه پس میدونی! یعنی انقدر میخوایش؟!
رومو به طرف دیگه چرخوندم که با خشونت بازوم کشیده شد.
در عرض چند ثانیه لباسام تو تنم پاره بود و با چشمایه خیس نگاش میکردم که با حرص نگام میکرد
_خواهش میکنم..سهون...ازت خواهش میکنم باهام اینکارو نکن!
بدون توجه به حرفم بدون هیچ هشتاری با خشونت خودشو واردم کرد و درد رو تو تک تک نقاط بدنم حس میکردم چشمامو بسته بودم و سعی میکردم به شیومین و عشقمون فکر نکنم...




سهون:
به لوهان که بی هوش شده روی تخت افتاده بود نگاه کردم و شماره کیونگسو رو گرفتم
_بیا اینجا
_سهون باز چیکارش کردی! یکم منطق داشته باش اخه اون حق داره عاشق بشه
_زیاد حرف میزنی، منتظرم!
و قط کردم. حق داشت عاشق بشه؟؟؟ هه نه در صورتی که روح و جسمشو به من فروخته...نه در صورتی که ماله من!
کسی که ماله منه جرعت فکر به کس دیگه ای رو نداره!
به سمت اشپزخونه رفتم قهوه برای خودم ریختم سردرد خیلی شدیدی داشتم گوشیم زنگ خورد.
لعنتی فرستادم و جواب داد
_چیه؟
_قربان اقای شیو بعد از مکالمتون سراسیمه خونه رفتن تهدیدتون کار ساز بود.
قط کردم.
و قهوه رو سر کشیدم.
بازی تازه شرو شده!

[Dark]•°•°{Heart}Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang