part 9

744 144 24
                                    

روی تخت خودمو جمع کردم و چشمامو محکم بهم فشار دادم الان هشت ساعتی میشد که تنها بودم..
از دیشب تا حالا به خواب هم فکر نکرده بودم..
میترسیدم دوباره بیاد.
جرعت نداشتم پایین برم یا از جام بلند شم.
با اینکه کل پایین تنم درد میکرد تنها کاری که میتونستم انجام بدم بی حرکت ایستادن تویه حالت بود، تاثیر چندانی نداشت اما بیشتر از اون از دستم بر نمیومد.

صدای قدمایه کسی رو شنیدم یعنی براش کافی نبود؟ دوباره میخواست باهام رابطه برقرار کنه؟
با این فکر لبام لرزید و اشکام دوباره راه افتاد ولی با باز  شدن در سعی کردم بی حرکت بمونم.
شاید اگه فکر میکرد خوابم دست از سرم برمیداشت..
صدای قدمایه ارومیو میشنیدم که نزدیک تخت میشد قلبم تو دهنم میزد.

_هی! نیازی نیست بترسی..
با شنیدن صدای نااشنایی چشمامو باز کردم.
ضربان قلبم کم کم رو به نرمالی میرفت، اما میخواستم بدونم اون کیه.
_من اسمم کیونگسوعه..
دکترم، البته باید واضح تر بگم! مسئول جم کردن اجسام به فاک رفته توسط اوه سهون.
با اینکه میخواستم بخندونتم اما بنظرم چیز خنده داری نیومد که بهش بخندم، تازه بیشتر نگران شده بودم! من اولی نیستم...
اگه اینطور بود بقیه کجان؟! چه بلایی سرشون اومده.
اوه؟؟ اوه سهون کیه؟ چرا منو دزدیده؟

_او...اون کیه؟؟؟
_اوه خدارو شکر لال نشدی...
اخه بعضیا بر اثر شوک و ترس لال میشن.. سهون همچین تاثیری میزاره رو بقیه هه هه هه..
_شما، دکترین؟!
_اره ^^
_پس چرا همش جک تعریف میکنین؟ اگه دکترین...چرا کارتونو انجام نمیدین؟؟؟
بعد این حرفم قیافش کمی جدی شد و گفت.
_برگرد یکم روغن بزنم به پایین تنت!
مردد برگشتم، زیاد راحت نبودم.
با قرار گرفتن انگشتاش بالای مقعدم بخاطر درد زیاد آخ نسبتا بلندی زدم. که هول شده دستشو برد عقب و با چهره ی دستپاچه ای بهم نگاه کرد.
_اوه ببخشید، انگار زیاد فشار دادم.
و بعد کمی روغن دارویی روی دستش ریخت و پشتمو ماساژ داد الان حس بهتری داشتم...

سهون:
با شنیدن اخش از طبقه بالا ناخوداگاه نیشخند زدم.
تاحالا بخاطر اینکه کسیو سخت کرده باشم، انقدر حس افتخار نداشتم. اون عروسک خیلی خوبی بود...

بعد چند دیقه سمت طبقه بالا رفتم و در اتاق باز کردم که سر هردوشون سمتم برگشت و جونگین سعی میکرد خودشو یطوری از دیدم مخفی کنه، اما مگه میشد اون کون خوش فرم و رونایه حالت دارو از اوه سهون مخفی کرد؟
کیونگسو از حالتای جونگین خندش گرفته بود اما نشون نمیداد.
همونطور که به جونگین خیره بودم خطاب به کیونگسو گفتم.
_بقیشو خودم انجام میدم بهتره بری!
کیونگسو مردد بلند شد و وقتی از کنارم رد شد اروم زمزمه کرد (کاری بهش نداشته باش خودت فهمیدی چقد حالش بده!)
چقدر دوست داشتم به حرفش گوش بدم!
شایدم نه!
تموم وجودم به توصیه پزشکی کیونگسو نه میگفت..
چرا باید گوش میدادم؟ نزدیک تخت رفتم و بدون توجه به ترس و جمع شدنش از روغنی که کیونگسو رو پاتختی قرار داده بود کمی رو دستم ریختم دستم و روی قسمت پایین کمرش گذاشتم روغن رنگه پوست منحصر به فردشو بیشتر توی دیدم قرار میداد کم کم پایین رفتم و انگشت وسطمو روی مقعدش گذاشتم که هیسی کشید و سعی کرد خودشو دور از دسترسم قرار بده..
اما بلافاصله وقتی میخواست ازم دورشه انگشتمو داخلش کردم که تو جاش متوقف شد و اخ بلندی از درد کشید. به صورتش نگاه کردم از درد داخل هم جمع شده بود و دندونشو روی لبش فشار میداد، اون خیلی، به اون دوتا تیکه گوشت کوچولو سخت نمیگرفت؟
انگشتمو از داخلش در اوردمو بازوشو گرفتم همونطور که پاهاش توی شلوار و شورت نیمه دراوردش قفل بود بلندش کردم و جلویو اینه نگهش داشتم.
_بیبی! باید همه ی حواستو جمع کنی! ددی میخواد یچیزیو بهت بفهمونه...
خیلی بی حال بود و درد داشت و اگه ولش میکردم زمین میخورد، یکی از دستامو دورکمرش گرفتم و با انگشتای اون یکی دستم به خودش توی اینه اشاره کردم.
_الان چی میبینی بیبی؟
جونگین به خودش تویه اینه خیره شد و معلوم بود به چیزای خوبی فکر نمیکنه...که البته هدف منم غیر از این نبود! من باید متقاعدش میکردم مال منه و هیچکس نمیخوادش! و همینطور منم دلیل خوشایندی برای خواستنش ندارم..
سرمو نزدیک گوشش بردم.
_بیبی؟ فکر کردنت تموم نشد؟! باید تو یک ثانیه تموم میشد! اخه تو الان کی رو غیر یه هرزه ی مظلوم نما یا....عروسک کوچولوی بی ارزش من میبینی؟
لرزیدن بدنشو حس میکردم و هر ثانیه بیشتر لذت میبردم، این واکنشا همون چیزایی بود که میخواستم!
_شاید بگی هرزه نیستی... اما جونگین به کی هرزه میگن؟
لحن ارومی که داشتم و محکم تر کردم.
_به کی میگن جونگین
با خیس شدن دستم همونطور که به چشمای اشکیش توی آینه نگا میکردم گفتم.
_شیومین! تورو نمیخواست.
از همون اول!
لرزشش متوقف شد. انگار که شکی بهش وارد شده باشه چشماش بزرگتر از حالت عادی بود و شروع کرد به زمزمه کردن کلماتی که  با واضح تر شدن صداش پوزخند رو لبم مینشوند
_نه....ن...نه...ام..امکا....امکان نداره...نه...نم...نمیشه...داری..داری دروغ..میگی!
سعی کرد دستمو از دور خودش باز کنه اما بیشتر به خودم فشوردمش.
_تو نمیتونی فرار کنی! این واقعیتو قبول کن. و همینطور یه واقعیت دیگه!
با ترس سرشو سمتم برگردوند.
_تو مال منی!


شیومین:
هیچ فیلم، پلاک، ماشین، ادرس، خبر و ردی از اوه سهون لعنتی نبود..
امکان نداشت پیداش کنم تنها چیزی که از جونگین داشتم گوشیش بود، اونم بخاطر خیس شدن دیگه کار نمیکرد..
به خونه ای که درعرض یه شب تبدیل به ویرانه شده بود نگاه کردم.
معدم چیزی جز الکل نگه نمیداشت. نگران لوهان بودم..
جونگین و باید پیدا میکردم..
به شرکت سر نزده بودم و کارمم رو هوا بود..
تنها چیزی که میخواستم این بود که اوه سهون به تلفنم زنگ بزنه و شرط آزادیه لوهان و بگه، اما هیچ خبری نبود!
الان معلوم نبود کجاس..
حالش خوبه؟
مسخره بود...
اون اوه سهون به هیچکس رحم نمیکرد و اون با اینحال توقع داشت حال لوهان خوب باشه.

لبخند تلخی زدو لیوانی که روی میز بود و برای هزارمین بار پر کرد و بی رحمانه این روندو ادامه داد...

لوهان:
برای بار nام به اون نگهبان تخس التماس کردم که فقط یه زنگ به شیومین بزنم..
اما تنها چیزی که نصیبم شد نگاه بی حس و بی محلیه دوباره ی اون بود.

_یااااا میزارمش رو بلندگو!!!! نمیخوام به کسی بگم که کجام...
اصلا نمیدونم کجامممم فقط میخوام کسیو از نگرانی دربیارم... خواهش میکنم!!!
با بیخیالی از کنار صندلیش کنارم زد.
_آه، چه مگس مزاحمی.. برو کنار بزار باد بیاد...
کفری شدم لگدی به ساق پاش زدم که مستانه خندید.
_وااااای چقد درد داشت...
پشه کوچولو مال این حرفا نیستی! بیخیال شی انرژی بیشتری برات میمونه برا سکس با رئیس.

_اما من باید این زنگو...
با کشیده شدن یقم به جلو حرف تو دهنم ماسید.
به چهره ی جدی و عصبیش نگاه کردم.. اون دو شخصیته بود؟! همین الان منو به تخمشم نمیگرفت کی انقدر از عصبانیت سرخ شده بود؟

_ببین کوچولو! من احمق نیستم.. حوصله ی منو سر نبر و مزاحم اوقات گندم نشو و گند تر از اینی که هستن نکنشون، وگرنه به روش خودم ساکتت میکنم..
اوکی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
به زور اب دهنمو قورت دادم سرمو بالا پایین کردم نفسم داشت قط میشد و فشار زیادی به گردنم وارد میشد.
بعد از چند ثانیه خیره شدن به چشمام به عقب پرتم کرد که با هجوم اکسیژن یهویی به ریه هام شروع کردم به سرفه کردن. مشت های ارومی به سینم میکوبیدم تا کمی حالم بهتر شه با بهتر شدن حالم سمت تختم رفتم و زیر پتو خودمو حبس کردم..



سلوووم..
خبر جدید چی دارین؟ زندگی به روال سابقه یا گوه تر شده؟😂💔

سوالام...

بزرگترین ارزوتون چیه؟
از کدوم اخلاق خودتون بدتون میاد؟
اخرین باری که با عث شد احساس تاسف کنین و از خودتون ناامید بشین کی بود و موضوع چ بود؟

[Dark]•°•°{Heart}Where stories live. Discover now