part 7

700 149 28
                                    

شیومین:
خراب کرده بودم..
تنها چیزی که تو مغزم اکو میشد این جمله بود..
(مینسوک... نباید)
تلفن و از جیبم در اوردم
_چن نفرو جمع کن، بیا به امارت قدیمی..
سریع! نمیخوام چیزی از کنترلم خارج شه.
کیم جونگین!
حالا که نمیخوای باهام راه بیای به زور نگهت میدارم!

لوهان:
پلکای سنگین شدمو باز کردم.
همه جا تاریک بود و بوی رنگ و چسب بینیمو پر کرده بود.
قطعا خونه نبود، اما کجا بودم؟!
در باز شد و نوری از بیرون به اتاق تابید مردی که وسط چارچوب در ایستاده بود رو نمیتونستم ببینم.
جلو اومد و با پا در رو بست، صدای قدم هاشو میشنیدم که نزدیک میشد.
از ترس به خودم میلزیدم و بیشتر تو خودم جمع میشدم.
اینجا کدوم جهنم دره ای بود؟ چی از جونم میخواستن؟
با حس کردن اینکه مرد روی تخت نشسته با صدای لرزونی گفتم
_ل..لطفا..نزدیکم نیا..خوا..خواهش..خواهش میکنم
مرد متوقف شد و دیگه تو جاش تکونی نخورد.
صداش لرزه دوباره ای به تنم انداخت.
_غذا برات اوردم، باید بخوری!

بلند شد که اب دهنمو با صدا قورت دادم. هر لحظه منتظر بودم اتفاقی بیوفته به کسی اعتماد نداشتم.

_نترس! فقط میخوام چراغو روشن کنم.
بعد از چند ثانیه اتاق روشن شد.
چشمامو تنگ کردم و صبر کردم چشمام به نور عادت کنه. به مرد روبه روم نگاه کردم پوست سفیدش و پیشونی بلندش نظرمو جلب کرد ولی حوصله دقت کردن بهشو نداشتم.
سرمو روی زانو هام گذاشتم.
اشتها نداشتم. درد کمر و دلم هم تمومی نداشت. چندشم میشد از این حسه چربی تکراری پماد.

_باید بخوری من حوصله قر زدنای رئیسو ندارم!
_نیازی نیست نگران باشی اون به غذا خوردن من اهمیت نمیده..
انقدر بهم پیله نکن.
_زبون باز کردی کوچولو! و باید بهت بگم وقتی چیزی رو میگم یعنی بهم تاکید شده! وگرنه برای هیچکس مهم نیست که عروسک رئیس غذاشو کوفت کنه.. پس غذاتو بخور و سعی کن ساکت باشی.

سهون براش مهم بود غذا بخورم!؟ هه... یادم نبود! اون نگران وسیلشه!


سهون:
_رئیس

_بگو
_از هم جدا شدن فکر کنم تمومه!
گوشه های لبم ناخوداگاه بالا رفت.
_خوبه، بیارینش!

شیومین:
در ماشین باز شد و کسی که برای اوردن کای فرستاده بودم وارد شد.

اما تنها!

ابروهامو بالا انداختم.
_کجاس؟
_قربان جی پی اس رو دنبال کردم اما گوشیشون روی زمین افتاده بود! و خودشون نبودن.

هر لحظه مشتم بیشتر فشورده میشد و برامده شدن رگ گردنمو بیشتر حس میکردم.
از بین دندونای بهم قفل شدم زمزمه کردم
_اوه سهون!

سهون:
لب پایینمو تو دهنم کشیدم و در همون حال نیشخندی زدم.
_کیش، و، مات، کیم مینسوک!

از شرکت زدم بیرون.
و به سمت خونه روندم..


کای:
سرمو تو دستم گرفتم بعد اینکه یه عده ادم به زور سوار ماشین کردن چیزی یادم نمیومد..
الان تویه یک اتاق تویه یک برج بودم، هر چی داد زده بودم کسی جواب نمیداد و در اتاق هم قفل بود.
وات ده فاک اخه؟!
حالا به این فکر میکردم که در رو بشکونم ولی قطعا امکانش نبود..
با این همه فعالیت سردرد گرفته بودم اما بازم با لگد به در میکوبیدم.
اینطوری نمیشد!
چند قدم به عقب برداشتم و بعد با شتاب به سمت در حرکت کردم که یکهو در باز شد و قبل این که بتونم خودمو نگه دارم به بالا تنه ی کسی برخورد کردم.
با شدت برخوردی که بهش داشتم فقط چند قدم به عقب رفت و با حس دستش روی سرم به خودم اومدم و شک زده عقب رفتم.
سرمو بالا نیاوردم و همونطور معذرت خواهی کردم
اما صدایی از طرف مقابل نشنیدم.
که ناخوداگاه سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم.
چهره ی جذاب مردونه ای داشت و همینطور کمی از من بلند تر بود.
خجالت کشیدم و دوباره سرمو پایین انداختم.
کیم جونگین! تو دزدیده شدیااااا! =/
الان دقیقا داری چه گوهی میخوری؟!
تا دهنمو باز کردم حرفی بزنم گفت
_اگه خفه شی زودتر متوجه همه چیز میشی.
تو هم همینو میخوای مگه نه!
حرفی که زد سوالی نبود اما ناخوداگاه جواب دادم
_بله.
که اخمی روی پیشونیش نشست.
که حس عجیبی بهم دست داد. این یارو خیلی کاریزما از خودش ساتع میکرد و باعث میشد ازش بترسم..
یه قدم به سمتم برداشت که تکون ریزی خوردم و خب.. این دست من نبود!
پایی که برای برداشتن قدم دوم بلند شده بود سر جاش برگشت. دستاشو توی جیبش کرد زبونی به لبش زد.
و من منتظر حرکاتشو دنبال میکردم.
که یکهو....





سلااااام اینم پارت جدید و دیدار سکای!
راستش میخواستم یکم بیشتر منتظرتون بزارم برای سکای اما یوهو دلم سوخید و ادامه دادم.
نظراتتون قلبمو به تپش میندازه و نمیتونید تصور کنید چقد ذوق میکنم..
خیلی دوزتون دارم..
و مرسی شما هم فیکمو دوز دارید..
بنظرتون
یهو... چه اتفاقی افتاد؟ یعنی سهون میخواد چه بلایی سر توله خرسمون بیاره؟!
جونگین برای شیومین کیه؟ چیه؟
اگه جایه جونگین بودین چیکار میکردین؟
بنظرتون اون شخصیتی که با لوهان بود کیه؟ کدوم عضو اکسوعه؟

[Dark]•°•°{Heart}Where stories live. Discover now