part 2

873 169 13
                                    

لوهان:
سوار ماشین شدم و به سمت خونه حرکت کردم کنارش ثانیه ها از دستم در میرفت و اصلا متوجه نشدم به ینفر قول دادم باهاش شام بخورم...
سهون حتما الان عصبی بود...
کلافه تو اینه ها نگاه کردم و پامو بیشتر رو گاز فشار دادم باید بهش میگفتم رابطمون بی فایده بود از همون اولم بر پایه عشق نساختیمش پس چرا الان باید مانع رابطه من با عشقم میشد؟
در خونه رو باز کردم تاریک بود و همینطور
ساکت
یعنی بیرونه؟
چراغو روشن کردم که صدای شکستن از طبقه بالا اومد سریع نگامو به پله های دادم و به سمت اتاق دویدم سهونو دیدم بطری الکل تو دستش بود البته شکستش تا منو دید گفت
_قرار بود 8 اینجا باشی؟!
سوال میپرسید یا یاداوری میکرد؟
_دهنت فقط برای هرزه بازی هات باز میشه؟
حرفای تکراری ای بود...
پس اهمیتی نداشت...داشت؟
_کارم بیشتر طول کشید
خواستم برگردم گردنم از پشت گرفته شد
_کجا عروسک خوشکلم؟
با لبخند مسخرش بهم خیره شد
_میخوام برم پایین
دستشو از رو گردنم برداشت
_اها...بفرمایید
و لبخند کجی زد نمیتونستم بفهمم تو سرش چی میگذره...پشتمو کردم و تا خواستم حرکت کنم دستم پیچیده شد و صدای ترک خوردن استخونمو شندیم..فریاد کشیدم و رو زمین نشستم
_من شبیه کدوم حیوونام که تو ذهنت ساختی؟
صداش تو سرم اکوو میشد، از درد جلو پاهاش به خودم میپیچیدم.
_همین فردا از اینجا گورتو گم میکنی! هرزه ها به درد کردن نمیخورن..
خواست از کنارم بگذره که انگار چیزی یادش اومد
_اوه نه نظرم عوض شد...انگشتای پات از مرز این خونه بیرون بره تیکه تیکت میکنم.
و رفت.
نمیتونستم جلو اشکامو بگیرم رنگ دستم داشت به کبودی میزد و دردش سر به فلک کشیده بود...اون حتما همه چیزو فهمیده بود فقط یک سر سوزن از کاراش سر در نمیاوردم صدای قدمایی رو شنیدم ولی بدنم بهم اجازه تحلیل بیشتر نداد و بی هوش شدم.

کای:
چشمامو باز کردم و از رو تخت بلند شدم همینطور با چشای بسته به سمت اشپزخونه حرکت کرد همونطور که چشماش بسته بود در پاکت شیرکاکائو رو با دندونش باز کرد شروع کرد به خوردنش انقدر تو ارامش و مزه ی فوقعلاده اون اکسیر خوشمزه غرق بود که متوجه شیومین پشتش نشد به محض برگشتن باز شدن چشماش چند قدم عقب پرید و دستشو رو قلبش گذاشت.
_یاااااااا ترسوندیم
و شروع کرد زیر لب غر زدن و قدبون صدقه قلبه سکته زدش رفتن.
_جونگین؟
_هوم؟
همونطور که منتظر بودم حرفشو بگه سمت سینک رفتم تا صورتمو بشورم.
ولی بعد از چند دیقه صدایی از شیومین به گوشم نرسید متعجب برگشتم و پرسیدم
_چیزی میخواستی بگی شیو؟
یکم دستپاچه بنظر میرسید..این کاملا معلوم بود.
_اووووم...چیزه...بیا بشین رو این صندلی تا بهت بگم
سوالی نگاش کردم اون چی بود که انقد مهم بود و برای گفتنش مردد بود؟
رفتم جلو نشستم منتظر بهش نگاه کردم و بهش زمان دادم تا حرفشو بزنه ولی مگه دهن باز میکرد؟
داشتم خستم میشدم.
_میخوای چیزی بگی بگو دیگه :/
یکم بهم نگاه کرد.
_خیلی وقته نرفتیم بیرون نظرت برای امشب چیه؟
چشمامو ریز کردم و صورتمو بردم نزدیک تر من شبیه کدوم خرس خنگی بودم که شیو جرعت کرد بپیچونتم؟
به هر حال نخواستم روش فشار بیارم پس یه اوکی دادم و رفتم اماده شم.
اقای کیم امار حرکات مشکوک و شک اندازت داره سر به فلک میکشه و من نمیدونم باید به خودم دروغ بگم و نخوام از این خواب بیدار شم یا....

سهون:
پیداش کن امارشو میخوام...

لوهان:
چشمامو از هم باز کردم کیونگسو رو دیدم که بالاسرم خوابش برده نگاهی به دستم کردم و خواستم تکونی بهش بدم که با سیخ کشیدنش اخ کوچیکی کشیدم که همون برای از خواب پروندن خواب سبک دکتر دو کافی بود
به عبارتی از جا پریدنش...نگران نگاهم کرد و با صدای کمی دورگه شدش بر اثر خواب گفت
_لوهان باز چه اتفاقی افتاده؟ وقتی سهون بهم زنگ زد داشتم سکته میکردم توعه لعنتی نمیخوای که برگردی سر خونه اول با سهون؟ نمیخوام مثل قبل یه پام اینجا باشه یه پام خونم
_یلحظه صبر کن چته؟
بهم چش غره رفت
_مننننننن چمه؟؟؟؟؟؟؟؟؟تو چتهههههه؟؟؟؟؟این چه وضعیههههه؟ استخون دستت از دو جهت شکسته بی هوش شدی سهون خونه نیومده از دیروز!!!! چیکاااار کردی؟؟؟؟؟؟
چیزی نگفتم..درستش چیزی نداشتم بگم دلم میخواست منم داد بزنم بگم ولم کنید دست از سرم بردارید بزارید چند ثانیه اروم برام بگذره بگم من اشتباهی نکردم حداقل حق داشتم ولی خسته شده بودم.. از جواب پس دادن.. از لحظه ای که به اجبار تو این خونه پا گذاشته بود یک ثانیش به میل خودم نگذشته....ولی چه میشه کرد؟ خوبی به من نیومده..
کیونگسو با دیدن سکوتم انگار که از حرفاش پشیمون شده ابروهاشو توهم کشید و گفت
_لوهان...ببخشید تند رفتم نگرانت بودم بهتره فعلا استراحت کنی.. من بیرونم چیزی لازم داشتی خبرم کن!
و از اتاق بیرون رفت.
حالا که کیونگ از اتاق بیرون رفته بود ذهنم کشیده شد سمت شیومین...اون چی میشد؟ سهون اروم نمینشست! اشکام شروع کردن به باریدن نگرانش بودم کاش هیچوقت باهام اشنا نمیشد.

سهون:
_اوپس....چقد بهم میان! دوتا هرزه خیانت کار، ببینیم چیکار میتونیم بکنیم!...
**سیگارشو در اورد و روی لب هاش گذاشت و به عکس های اون زوج خیره شد و بعد از فوت کردن دودش زمزمه کرد**
_کیم جونگین..

[Dark]•°•°{Heart}Where stories live. Discover now