69

2.7K 527 56
                                    

خب...

تازه پنج ساعت میشه از تولد برگشتیم و تهیونگ خوابیده.

به سختی خوابوندمش‌ اون واقعا عصبی بود.

خب از اتفاقات بگم.
اولش همه چی خوب بود.
دوست دختر نامجون یه مادر مهربون و مسئولیت پذیر میشه میتونم اینو بفهمم.

نامجون هیونگ کیک رو روی زمین انداخت و چون دوست دخترش حدس میزد نامجون هیونگ خرابکار باشه ، در واقع حدس نمی‌زد مطمعن بود ، یه کیک دیگه هم خریده بود.

کیک خوشمزه بود.
تمام مدت من و ته ته سعی می‌کردیم به سوکجین هیونگ بی توجه باشیم.

خب همه چی خوب بود تا وقتی که سوکجین هیونگ و همسرش سمت ما اومدن.
چیزی نمیگفتن و فقط کنارمون ایستاده بودن.

کم کم سوکجین شروع کرد به حرف زدن...بحثای مسخره.
عشق و اینا.
مثلا میخواست به چی برسه؟!
نمی‌دونم...

من هنوزم براش احترام قائلم چون اون بزرگم کرده.

ولی...خب بحث به جاهایی رسید که تهیونگ یه مشت محکم تو صورت هیونگ زد.
یکم دعوا شد ولی جلوشون رو گرفتیم.

خداروشکر آخرای تولد بود.

کلی از نامجون هیونگ معذرت خواستم.
وقتی رسیدیم خونه ی تهیونگ  ، که تقریبا دیگه اونجا زندگی میکنم ، تهیونگ عصبی بود.
سعی کردم آرومش کنم و خب تونستم.
آخرش توی بغلم خوابش برد.
الانم از بغلش اومدم بیرون تا برای تو(دفتر) توضیح بدم-_-

میرم بغل ته ته بخوابم.
شب بخیر^.^

💠My Boss_Vkook💠Donde viven las historias. Descúbrelo ahora