PART| 8

5.4K 1K 58
                                    


جونگکوک طبق معمول صبح زود بیدار شده بود و داشت آماده میشد تا به کلاسش بره و بعد از  تموم شدن کلاسش سر کار بره.

وقتی خودشو تو آینه نگاه کرد کرد متوجه شد چقد لاغر تر و رنگ پریده تر شده تعجبی نداشت سوکجین دیروز بهش کمک کرد وقتی قیافش اینقد لاغر و رنگ پریدس
یهویی چشماش درشت شد.

اون دیشب کیم سوکجین معروف رو دیده بود؟

اون یه آدم عادی بود که دیشب شانس بهش رو کرده بود و کیم سوکجین رو از نزدیک دیده بود.

جونگکوک با خوشحالی خنده ای کرد و با خودش گفت:

«من واقعا خوش شانسم.»

جونگکوک تلفنش رو برداشت و طبق معمول دید که باز وی بهش پیام داده بود.

وی:
صبح بخیر😊😊

(فرستاده شده:۷:۰۹دقیه صبح)

جونگکوک ساعتو دید که ۸:۳۵دقیقه بود کلاس اون ساعت۹شروع میشد.

جونگکوک:
خیلی زود بیدار نشدی؟
من تعجب کردم دیدم گوشیمو اسپم نکردی تا بیدارم کنی.

وی:
من سرم شلوغه.

جونگکوک:
اگه سرت شلوغه چرا داری به من پیام میدی؟

وی:
چون حوصلم سر رفته

جونگکوک:
براچی؟

وی:
برای اینکه من باید زود بیدار شم تا خودمو به مردم نشون بدم اگرچه که شو ساعت۹شروع میشه.

جونگکوک:
شو؟
تو داری چیزی اجرا میکنی یا همچین چیزی؟

وی:
نه مثل مصاحبه یا تو همین مایه ها.

جونگوک:
آمم..اوکی؟
منم کلاسم ساعت۹شروع میشه.

وی:
تایم خوبی رو داشته باشی.

جونگکوک:
تو مصاحبت موفق باشی⁦☺️⁩⁦☺️⁩

وی:
«من احساس خوبی پیدا میکنم وقتی تو ایموجی میفرستی

جونگکوک:
تو که فک نمیکنی من هنوز کیوتم ،درسته؟

وی:
تو به طرز عجیبی کیوتی

جونگکوک:
غیر ممکنه

وی:
بزار رویای کیوت بودن تورو ببینم.

جونگکوک:
متنغرم از اینکه کاخ تصوراتتو نابود کنم ولی من کیوت نیستم

وی:
با حرفت مخالفم،تو کیوتی

جونگکوک:
من حتی دخترم نیستم وی

وی:
ولی نیک نِیمت یه چیز دیگه میگه

جونگکوک:
خفه شو

وی:
کوکی
کوکییی
کوکی کیوت من

جونگکوک:
🙄🙄

وی:
دلم میخواد کلی بت پیام بدم کوکی کیوتم
ولی منیجرم بهم زنگ زده
من باید برم

جونگکوک:
کیوت صدا زدن منو بس کن

وی:
بای کوکی کیوتم😘😘

جونگکوک:
آه تو رو مخی.

جونگکوک منتظر جواب بود اما اون جوابی نگرفت شاید وی مشغول کارش شد آهی کشید وبلند شد تا به مدرسش بره .
~~~~~~~~~~~

همین که به کلاسش رسید خواست درو باز کنه که ناگهان از پشت کشیده شد و به کمد ها کوبیده شد جونگکوک از درد زیادی که بهش وارد شدناله ای کرد.

_هی موش  موشی،چطوره یکم به ما پول بدی؟

کسی که اونو نگه داشته بود گفت و بد نگاهش کرد.
جونگکوک با شنیدن اون لحن احساس ترس کرد.

«مـ...مـ..من هیچی ندارم»

جونگکوک با استرس گفت و این حرفش مصادف شد با مشت محکمی که  تو معدش فرود اومد.

یکی دیگه از اونا اومد جلو و گفت:

_جوابت اشتباه بود .

جونگکوک از درد ای ناله ای کرد و شروع کرد به سرفه کردن
جونگکوک چشماشو محکم روی هم فشار داد و با درد گفت:
«من...مــ... ن واقعا هیـ....چی ندارم»

_بازم جوابت اشتباه بود.

و بعدش اونا به به بدترین حالت ممکن شروع کردن به جونگکوک مشت و لگد زدن تا جایی که خسته شدن شدن و رفتن.
جونگکوک وضعیت سختی داشت و به سختی میتونست نفس بکشه.
همه چیز رو تار میدید و خیلی احساس درد میکرد دستشو رو دهنش گذاشت و شروع کرد به سرفه کردن دستش رو که برداشت  کامل خونی شده بود .سرفه هاش شدید و شدید تر شد  تا جایی که نتونست هیچی رو ببینه و از هوش رفت.

______________________________
کامنت و ووت یادتون نره خوشکلای من^-^

IT STARTED IN A WRONG SENT|| VKOOKOù les histoires vivent. Découvrez maintenant