Friends

2.6K 144 35
                                    

Part 1
Jimin pov
بیب بیب بیب
اه باز این صدای مزخرف که نشون از بیدار شدن و زنده بودنمو رو میداد با مشتم محکم کبوندم رو ساعت تا خفه شه ولی مگه خفه میشد
با عصبانیت و چشمهای بسته ساعت رو پرت کردم از میز پایین
بلاخره قطع شد ...
میخواستم به ادامه خوابم بپردازم که این خدمتکار صدام کرد
-ارباب بیدار شید دانشگاهتون دیر میشه
حالا کی اینو خفه کنه
+هوففف
با عصبانیت گفتم و از تخت پایین اومدم و بزور به سمت توالت رفتم
بعد از تموم شدن کارم در دستشویی از دستشویی بیرون امدم هنوز خوابم بود

لباسامو عوض کردم و یه شلوار جین جذب مشکی با تی شرت سفید گشاد (خیلی نه) با یه سوییشرت طوسی روشون که خوب تی شرتم رو پنهان میکرد و یکم کرم زدمو به خودم تو اینه نگاه کردم . خوب بود
در اتاق رو باز کردم و از پله ها پایین رفتم و با صورت نحس اون عوضی رو به رو شدم, ادمی که خیلی وقته باید بهش بگم پدر ولی من هه نه من زیر بار نمیرم تا الانم بخاطر مامانمه که بهش چیزی نمیگم مردتیکه پیر خرفت انگار من نمیدونم برای چی اینجاست . با نگاهی پر از نفرت از کنارش رد شدم و به سمت اشپزخونه رفتم تا یه چیزی بخورم بعد برم دانشگاه...
رو میز نار خوری نشسته بودم که چشمم خورد به ساعت واییی دیرم شد
با عجله یه مقدار اب پرتقال خوردم و یه لقمه چپوندم تو دهنم و با دهن پر داد زدم : من دارم میرم مامانننن
و اهیمتم ندادم که میشنوه یا نه
از خونه بیرون رفتم اولین چیزی که به چشمم اومد هوای ابری بود اخجون بارون میخواد بیاد
تمام حیاط بزرگمون رو دوییدم و به در اصلی خونه رسیدم و ازش بیرون رفتم و سوار ماشین همیشه اماده جلوی در خونمون شدمو به راننده گفتم حرکت کنه
+هوف,چه شروعی!
زیر لب گفتم
و پوزخندی زدم
*چند دقیقه بعد*
راننده:ارباب رسیدیم
بدون هیچ حرفی از مشین پیاده شدم و به سمت ساختمون اصلی دانشگاه رفتم
به ساختمون رسیدم ساختمون بزرگی بود با کلی گل و گیاه که تو حیاط ساختمون کاشته بودن و یه بوفه کنار حیاط که همچن خفنم نبود و با دانشجو هایی که این ور و اون ور میرفتن درست شبیه یه مجتمع کاری شده بود بی روح و بی احساس حتی گلهاشم اینارو داد میزدن
جلو در رسیدم
و از اونجایی که دوستی ندارم منتظر کسی هم نموندم و سریع سمت کلاس رفتم وقتی وارد شدم مثل همیشه بود
یا شایدم تفاوت های داشت ولی نه برای من,بی توجه سمت میز اول رفتم و نشستم
اره بهم نمیخوره ولی درس خون ترین بچه دانشگاه بودم
من بر عکس بقیه سرم و با درس گرم کردم
سرمو گذاشتم رو میز تا استاد بیاد یکم بخوابم که همون لحظه استاد وارد کلاس شد
ای تو روحت!
با خستگی تمام سرمو بلند کردم و به احترام استاد از جام بلند شدم مثل بقیه دانشجو ها
.
.
.
+اخییییی تموم شد
به خودم کش و قوسی دادم
خسته شدم
این کلاس طولانی ترین کلاسمون بود و اولین و اخرین کلاس امروز
وسایلمو جمع کرد و اومدم که بلند شم متوجه شخصی شدم سرمو بالا اوردم که با یه پسر روبه رو شدم:ببخشید من شمارو میشناسم؟
پسر یک معذب شد و خنده خجلی کرد و دستشو به گردنش کشید:نه راستش میخواستم باهم اشنا شیم
+ علاقه ای به این کار ندارم
-اوه متاسفم این فقط یه دوستیه سادس
+و منم متاسفم که نمیتونم و نمیخوام با کسی دوست شم
از صندلی بلند شدم و بی توجه به پسره رفتم سمت سلف دانشگاه
از این اتفاقا زیاد میوقته روزی یه بار حداقلشه,یا برای دوستی ساده میان یا بهم پیشنهاد میدن اما نمیفهمن که من پولدار ترین دانشجوی مدرسه نه دنبال دوستم نه هیچ کوفت دیگه ای.
.
.
.
وارد سلف شدم یه میز دونفری رو انتخاب کردم و نشستم
=هی کوچولو بلند شو اینجا جای منه
زیر چشمی نگاش کردم و حرفشو به تخمم هم نگرفتم به خوردن هات چاکلت و کیک دوست داشتنیم ادامه دادم
=هییی با توام
یقمو چنگ زد
به دستش نگاه کردم
+دلیلی نمیبینم به هر ادم ابلهی جواب بدم
-اع نبابا دلت دعوا میخواد
+اخه ادمش نیستی
همه سلف داشتن نگامون میکردن
یقمو از دستش دراوردم
از پشت میز بلند شدم پسره فکر کرد بخاطر اونه
ولی بلافاصله جلو پسره وایسادم پسره با دیدن قدم بهم یه پوزخند زد و گفت=اخیی کوتوله عصبانی شد؟
لعنت به این قد
دوباره با چشمای خالی از هر احساسی بهش نگاه کردم
+کوتوله بودن بهتر از گاومیش بودنه
بعد لیوان یه بار مصرفم و بشقاب کیکم روکه خالی بود رو انداختم اشغالی و محل رو ترک کردم
از حیاط رد شدم و به سمت ماشین رفتم ولی یکی صدام کرد
-جیمین شی
برگشتم سمتش نمی شناختمش
بهم رسید و دستاشو رو زانو هاش گذاشت و نفس نفس کرد
-ببخشید ... جی..م..ین شی
سرشو بلند کرد و من متعجب شدم این که همون پسره اس که بعد از کلاس دیدمش واو پسر چقدر پیله انجوری که من بهش ریدم سنگم بود قهر میکرد این که ادمه
-جیمین شی توخیلی خوب ساکتش کردی هیچکسو ندیده بودم که اونجوری حرکت بزنه واقعا خیتش کردی
+تو اونجا بودی؟
-بله هیونگ
صبر کن صبرکن من کی بهش اجازه دادم بهم بگه هیونگ..
+اسمت چیه؟
-هوسوک ولی بهم میگن جی هوپ
+چند سالته؟
-24
+اصلا بهت نمیخوره تو از من بزرگ تری!
-واقعا!
+من 23 سالمه
-اوه جیمین شی 1 سال خیلی کمه برای رفاقت
ازش خوشم اومد پسر جالبیه ولی نباید اینقدر زود بهش اجازه دوستی بدم
+من باید برم هوسوک خوشحال شدم
-منم همینطور جیمین شی یادت باشه میتونی رو من حساب کنی همه جوره
+ممنون
با لبخند گرمی ازش خدافظی کردم و به سمت ماشین رفتم و تو ماشین نشستم
برای جی هوپ دست تکون دادم
هاع چیه اول اون تکون داد-_-
لبخندم رو خوردم و به راننده گفتم:حرکت کن
-بله ارباب
به خونه رسیدم و رفتم تو اتاقم که صدای مامان اومد:جیمین!جیمین! کجا هستی پسر؟
عصبی بود اما چرا؟

Last Angel (Rule s1)Where stories live. Discover now