°•چپتر نوزدهم: از لای در اومدی؟!

8.7K 1.8K 1.5K
                                    

اگه از بکهیون می‌پرسیدند آکواردترین موقعیت زندگیت چه زمان‌هاییه، بک با قاطعیت تمام می‌گفت وقتایی که یکی روبروم گریه می‌کنه و من نمیدونم باید چه غلطی بکنم. خب، این دقیقا یکی از همون موقعیت‌های کوفتی بود.

بکهیون همراه چانیول جلوی لوکاس ایستاده بودند و لوکاس مثل ابر بهاری اشک می ریخت. اینکه سه تا مرد گنده با هم تو یه دستشویی چپیده بودند و یکیشون های های گریه میکرد به خودی خود حس بدی داشت ولی اینکه تو تاحدی مسبب گریه‌هاش باشی واقعا یه لِول دیگه بود.

بک با عذاب وجدان به لوکاسی نگاه میکرد که نشسته روی توالت در بسته دو دستی صورتش رو پوشیده بود و هق میزد. چانیول شونه‌ی دوستش رو نوازش میکرد و بک هراز چند گاهی یکی از دستمال کاغذی های جعبه‌ی تو دستشو تحویل پسر میداد، فقط برای اینکه دو دقیقه بعد با ترکیبی از اشک و فین توی سطل آشغال شوت بشه.

"همش تقصیر من بود. من چقدر احمقم. چطور جلوی ستون اشتباهی وایسادم؟!"
لوکاس دوباره شروع کرد به سرزنش کردن خودش و چان با همدردی شونه‌ش رو ماساژ داد.

"پسر... میدونی که تقصیر تو نبود. ما باید حواسمونو بیشتر جمع میکردیم."

"ولی من ستون اشتباهی رو انتخاب کردم. الان سوجین و اون پسره‌ی لعنتی دارن باهم از جشن لذت میبرن و من تو دستشویی دارم زار میزنم."

توی دستمال کاغذیش فین کرد و جنازه‌‌شو توی سطل آشغال انداخت.

"من... میخوام برم خونه. این جشن فقط برام عذاب آوره."
لوکاس با دماغ قرمز شده و چشمای ناراحت گفت. چان و بک که واقعا حرفی برای گفتن نداشتند مثل مترسک سرجاشون خشک شدند و لحظه‌ی بعد لوکاس از اتاقک دستشویی بیرون رفته بود.

بک بعد از چند ثانیه آهی کشید و جعبه‌ی دستمال کاغذی رو به سینه‌ی چان کوبید.

"خب... گند امروزمونم زدیم. فکر نکنم این جشن دیگه ارزش موندن داشته باشه."

چان با حالت پنچری تایید کرد و پشت سر بک از اتاقک خارج شد ولی همون لحظه نگاه جفتشون روی یکی از کارمندا افتاد که تازه وارد دستشویی شده بود. کارمند نگاه موشکافانه‌ای به دو تا پسری انداخت که با هم از یه اتاقک بیرون اومده بودند و تو دست یکیشون دستمال کاغذی بود. و هر نتیجه‌ی احمقانه‌ای که گرفت باعث شد یه پوزخند عوضیانه بزنه.

بک و چان نگاهی به هم و بعد به دستمال کاغذی انداختند و طولی نکشید که چان جعبه‌ی دستمال‌ها رو کف سینه‌ی بک بکوبه و از دستشویی بیرون بره.
***
از نیمه‌ شب گذشته بود و مترو حسابی خلوت بود. بک روی دو تا صندلی خالی دراز کشیده بود و همونطور که یه لنگش رو روی اون یکی انداخته بود با موبایلش ور میرفت. چانیول از طرف دیگه با تکیه‌ی سرش به میله‌ی کنار صندلی و خمیازه ‌های مداوم سعی میکرد بیدار بمونه‌.

•𝑫𝒊𝒗𝒐𝒓𝒄𝒆𝒅 𝑹𝒐𝒎𝒆𝒐𝒔༄Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ