°•چپتر دهم: من خیلیم خوش اخلاقم!

6.8K 2K 933
                                    

بالاخره سومین روز از دوره‌ی تنبیه یک هفته‌ ایشون فرا رسیده بود و بک دعا میکرد باقی روزها با سرعت بیشتری بگذرند.

از اونجایی که اون روز صبح یک ساعت تمام غرغرهای کیونگو سر نیومدنش سرکار به جون خریده بود و مثل همیشه جرئت نکرده بود واقعیت بهم زدن خودش و جونگینو بگه احساس حماقت میکرد. واقعا گفتن اینکه من تمام مدت اوسکول شده بودم و جونگین رو تو کراش زده بود حس اینو داشت که با کله تو توالت فرنگی شیرجه بزنه. دقیقا همونقدر گند و حال بهم زن.

جدیدا اونقدر قضیه ی چانیول و گیر افتادن باهاش تو اون جهنم کوچولو ذهنشو درگیر کرده بود که وقت رسیدگی به داستان رومئو و ژولیت جونگین و کیونگسو رو نداشت. شایدم انگیزه شو...

بهرحال با رسیدن به در پرورشگاه و مواجه شدن با یه اتوموبیل باری بزرگ مغزش برای چند لحظه سفید شد. پشت ماشین تعداد زیادی استوانه‌ی سر بسته جاسازی شده بود و بخاطر برچسب ها و رنگای متفاوت روشون بنظر میرسید قوطی رنگ باشن.

"اینا برای چین؟"

بی هوا پرسید و نگاهشو روی سوهو انداخت که به چارچوب در تکیه داده بودو با چشمای زیرک و براق نگاش میکرد.

"صبح شما هم بخیر آقای بیون."

لبخند زنان جواب دادو بک ابروشو بالا انداخت.
"صبح بخیر... میخواین جایی رو رنگ کنین؟"

"نه نه من نمیخوام."

با قدم های نرم جلو اومد و لحظه ی بعد لباس کارگری و سفید رنگی رو روی ساعدهای باز شده ی بک گذاشت.

"شما و آقای پارک میخواین."

لبخند فرشته گونه ای زد و باعث شد تا مغز استخون بک از اون نگاه آمرانه یخ بزنه.

"ها؟" گیج پلک زدو طولی نکشید که یه هیکل گنده از بین خودش و سوهو رد بشه.

"منظورش اینه که بهتره هرچه زودتر کونتو تکون بدی و منو تو جابجا کردن قوطی ها کمک کنی."

نگاه بک روی کمر چان لغزید که روی پشت باری خم شده بود. لباس یه دست کارگری‌ای که تنش بود با پارچه ی رو دستای خودش مو نمیزد. چانیول با کوهی از قوطی های رنگارنگ که بغل گرفته بود سمتش برگشت و گفت:"حدس بزن چی، بیون. من و تو امروز قراره کل دیوارای حیاطو رنگ کنیم!"

***
غلطک نقاشی رو داخل رنگ سبز فرو برد و بلافاصله روی گچ های سبز رنگ پریده‌ و ترک برداشته‌ی دیوار کشید.

آخرین تصوری که از امروز داشت رنگ آمیزی دیوارای رنگ و رو رورفته‌ی پرورشگاه بود، اونم درست کنار همسر سابق لعنتیش.

چانیول با دستکش و ماسکی که رو صورتش بود طرف دیگه‌ی دیوارارو سفید میکرد. بک میدونست چان چقدر از بوی رنگ متنفره و این قضیه باعث میشد مغزش برای پردازش نقشه های شرارت آمیز قلقلک بشه. ولی خب امروز اصلا حوصله‌ی دردسر نداشت و میخواست هرچه زودتر کارشونو تموم کنند.

•𝑫𝒊𝒗𝒐𝒓𝒄𝒆𝒅 𝑹𝒐𝒎𝒆𝒐𝒔༄Onde histórias criam vida. Descubra agora