°•چپتر پنجم: تف به هرچی حلقه س!

7.5K 2.1K 667
                                    

اینجوری نبود که بک با دیدن دوباره ی اون پاساژ غول پیکر ته دلش احساس خاصیو پیدا کنه. نه اصلا. لااقل این چیزی بود که تلاش میکرد به خودش تلقین کنه.

تو دلش خدا خدا میکرد چان راس ساعت ۴ اونجا منتظرش باشه و خوشبختانه هم بود. پس مجبور نبود مدت زیادیو تو گذشته ی مسخره شون سیر کنه. وقتی بهم رسیدند حتی سلام درست و حسابی هم نکردند، در واقع فقط بک بود که در جواب سلام چان به تکون دادن سرش اکتفا کردو بعد بی حوصله دنبالش راه افتاد. و وقتی از کلمه ی 'به دنبال' استفاده میشه یعنی دقیقا پشتش حرکت میکرد. بک تصمیم گرفته بود به پیروی از قانون رانندگی رعایت فاصله، بین صندوق عقب چانیول و کاپوت خودش اندازه ی سه تا آدم فاصله بندازه، و خدا میدونست اگه تو یه پاساژ شلوغ و پیچ در پیچ نبودند این فاصله رو به بیشتر از 'طول یه ماشین' هم ارتقا میداد.

از همون اولین مغازه ای که واردش شدند بک بصورت غریزی میدونست قراره ساعت های طاقت فرساییو پیش رو داشته باشه. محض رضای خدا، چانیول یه معتاد واقعی خرید بود و تا وقتیکه تمام جنس های قفسه هارو زیر و رو نمیکرد و جدو آباد مغازه دارو برای تخفیف نمیورد جلو چشماش بیخیال نمیشد. مهم نبود برای خرید حلقه اومده باشن یا کادوی کریسمس، تا وقتی که زانوهای بیچاره ی بکو به غلط کردن نمینداخت کوتاه نمیومد.

و خب شناخت زیادی بک راجب اون مرد مثل همیشه جواب داد و وقتی وارد دوازدهمین مغازه ی اون روز شدند، بک حس کرد کافیه یه بار دیگه جمله ی 'نه اینجا هم نیست' رو از زبون چان بشنوه تا با تک تک گردنبندای اون جواهر فروشی همسر سابقشو دار بزنه.

وقتی چان با دقت تک تک حلقه های زیر ویترین رو بررسی میکرد، بک مثل برج زهرمار گوشه ی دیگه ی مغازه ایستاده بود و با نگاه الهه های مرگ زیر نظرش میگرفت. چشم هاش خیره به لب های چان بودند تا اون جمله ی تکراری رو به زبون بیاره و پسر کوتاه تر همون جا اولین قتل زندگیشو مرتکب بشه.

ولی خب اتفاق عجیبی که افتاد دراز شدن دست چانیول سمت یکی از حلقه ها و جدا شدنش از اجزای ویترین بود.

"اوه... این قیمتش چقدره؟" چان از جواهر فروش پرسید و پیرمرد با لحن خوشحالی قیمت نجومی حلقه رو اعلام کرد. که البته باعث شد رنگ از صورت پسر کوچیکتر بپره چون بزودی قرار بود همون مقدار از حساب بانکیشو از دست بده.

خب مطمئناً چان این کارو کاملا هدفمند انجام داده بود چون از پوزخند روی لباش میشد فهمید چه لذت عمیقی از رنگ پریدگی بک برده. چان کاملا آگاهانه یکی از قیمتی ترین حلقه های مغازه رو برداشته بود تا با اعلام شدن قیمتش چهار ستون بدن بکهیونو بلرزونه... و موفق هم شده بود!

"شبیه این بازم دارین؟ دوس دارم ببینمشون."

"البته... الان چند نمونه رو براتون از صندوق میارم."

•𝑫𝒊𝒗𝒐𝒓𝒄𝒆𝒅 𝑹𝒐𝒎𝒆𝒐𝒔༄Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon