Namjoon:
تقریبا بیست ساعتی از ملاقاتم با تهیونگ میگذره.
توی این چند ساعت اصلا نتونستم بخوابم..!
از یه طرف به جین و برگردوندنش فکر میکنم.
از طرف دیگه دنبال یه بهونه برای وارد کردن اون
پسر به باند جئون.با خستگی به سمت اتاق خوابمون رفتم و گوشیمو از روی عسلی برداشتم و شماره هوسوک رو گرفتم:
بوق بوق بوق بوق...
کم کم داشتم پشیمون میشدم از زنگ زدن که:
" الو؟ "
بلاخره زحمت کشید و گوشی رو برداشت
- سلام هوسوک..چطورین خوبین؟
آه خسته ای کشید:
"بد نیستیم تو چطوری خوش میگذره؟"
لحنش سرشار از طعنه بود و این دلم رو میسوزوند:
- هه اره عالیم فقط یه جنده کنارم کم دارم.
" چقدر جالب هرچند ازت بعید نیست "
- تو درموردم چفکری کردی هوسوک؟ اینکه منتظرم جین بره و من به کثافط کاری های نکرده ام برسم؟"شاید،من که این نامجون جدید رو نمیشناسم"
چیزی درون قلبم افتاد و شکست:
- هه.. باشه اصلا تو درست میگی من یه عوضی
هوس بازم که توی کل این ۵ سال هر روز به جین تجاوز میکردم و عذابش میدادم و تهدیدش میکردم که لام تا کام حرف نزنه..دوست داشتی این رو بشنوی نه؟کلافه و عصبی گفت:
" نمیدونم من الان حالم خوب نیست و شاید تو در اصل همون کثافط کاری بودی که دل جین رو شکست ولی این دیگه مهم نیست فقط راحتم بزار .. خواهش میکنم دیگه روی این شماره زنگ نزن باشه؟ "
- چی میگی؟ پس حال همسرم رو از کی بپرسم؟!
" فقط این رو بدون با وجود من حالش عالیه دیگه هم زنگ نزن لطفا نامجون! خدانگهدار."قطع کرد؟!
همین؟جواب رفاقات ۱۰ ساله من این بود؟
حالم بده زنگ نزن؟!
عصبی بودم خیلی عصبی بودم..شایدم فراتر از خیلی!این حق من بود؟مگه چیکار کردم اصلا؟!
برای خالی کردن عصبانیتم لازم بود چیزی رو
فشار بدم!
ولی نه! باید آروم باشم به گفته مینا،عصبانیت زیاد باعث ناراحتی اعصاب میشه باید ریلکس کنم اره درستش اینه.چشمانم رو بستم و نفس عمیقی کشیدم.
سعی میکردم ذهن رو با چیزای چرت از عصبانیت
دور کنم.مثل فکر کردن به اولین روز مدرسه یا اولین
ماموریتی که با موفقیت به پایان رسوندمش...
.
.
.بعد اینکه عصبانیتم فروکش شد تصمیم گرفتم کمی اطلاعات از رز بگیرم برای همین هم برای بار دوم گوشی رو برداشتم..
سیمکارت اصلیم رو از گوشی خارج کردم و یکی از
سیمکارت هایی که همیشه برای ارتباط برقرار کردن با مامور مخفیا استفاده میکردم رو وارد گوشی کردم و در آخرشماره رز رو گرفتم:" جانم؟! "
سعی کردم مثل اون شروع به نقش بازی کردن کنم.
- سلام عزیزم کجایی؟
" سلام بیبی عمارت ام چند تا کار های عقب مونده داشتم چطور مشکلی پیش اومده؟ "
- البته که پیش اومده..ولی به چشم مشکل نگاهش نکن.
YOU ARE READING
TREASON [KOOKV]
Fanfictionکافی بود به من دروغ نگی و واقعیتو ازم پنهون نکنی. کافی بود بهم بگی که واقعا دوستم نداری، کافی بود با من رو راست باشی. کافی بود زمانی که علاقهای بهم نداشتی الکی بهم محبت نمیکردی و منو انقدر دلبستهیِ خودت نمیکردی. کافی بود بجای این که الکی به من بگ...