صبح,7:05
با شنیدن صدای پچ پچ دونفر بالای سرم به سختی چشمام رو باز کردم ولی نور خورشید نذاشت بیشتر چند ثانیه این عمل طول بکشه و دوباره مجبور به بستنشون شدم.' نامجون!حرصم نده این فقط یه معذرت خواهیه ساده ست قرار نیست که کوه بکنی'
صدای کلافه کیم بلند شد:
" تو درک نمیکنی یوکی سخته برای من باید از غرورم براش بزنم تازهههه با این شناختی که ازش دارم قراره حسابی زخم زبون و طعنه بشنوم..نمیخوام اصلا معذرت خواهی"صدای پر حرص یوکی لبخند ریزی روی لبم کاشت:
' یعنیا نامجون شیطونه میگه یه پس سری بت بزنم که با کله بری تو دیوار و باهاش یکی بشی.. تو اون بدبخت رو با حرفات کیش و مات کردی نبودی ببینی که چطور بخاطر این حرفت کیلو کیلو خو..'ترسیده پتو رو توی دستم مچاله کردم..نباید میگفت یوکی قول داده بود قرار بود در این مورد یک کلمه هم حرف نزنه!
صدای کنجکاو کیم باعث میشد استرس بگیرم :
" کیلو کیلو چی؟ منظورت خون بود؟"' چ-چییی؟ من کی گفتم خون؟ من فقط گفتم کیلو کیلو عرق می ریخت آخه مثل اینکه وقتی اظطراب و ناراحتی و استرس داره عرق میریزه '
" اهااا فکر کردم گفتی خون "
از لحن صحبت کردن کیم میشد فهمید باور نکرده.
اگه کلماتش رو رمز گشایی کنی به این جمله میرسی:
باشه باور کردم ولی خر خودتی' اره.. جدیدا گوشات مشکل پیدا کرده '
این لحن پر استرس یوکی هررلحظه بیشتر به شک و شبه کیم دامن میزد." اره باید یه سر به دکتر بزنم..تا من کیم رو بیدار میکنم تو برو از تو ماشین کیسه های خرید رو بیار "
' چیا خریدی؟! 'با شنیدن صدای قدمتش که هرلحظه به تختم، نزدیک میشد استرس گرفتم یه استرس بی دلیل.
" وسایل خورد و خوراک..یه چنتا هم لباس "
' باشه پس من میرم توهم بیدارش کن..'
با صدای بسته شدن در اتاق بی اختیار چشمام رو باز کردم: " پس بیدار بودی! "
خب مثل اینکه بد موقع چشمام رو باز کردم:
- والا هرکس دیگه به جای منم بود بیدار میشد." زبونتم که هزار ماشالله هر روز بهش یه متر اضافه میشه"
متعجب روی تخت نیمخیز شدم:
- از کی تاحالا گفتن حقیقت شده زبون درازی کردن؟" چقدر از حرفامون رو شنیدی؟ "
به دوروغ لبخندی زدم:
- از همون بحث خون و عرق و اینجور چیزا" خوبه..نمیخوای از تخت دل بکنی البالو؟ "
با این حرف عضلاتم شل شد و روی تخت ولو شدم دوباره:
- آخ گفتیی..نمیتونم از جام تکون بخورم.
ترسیده بهم نزدیک شد:
" چیشده؟قلبت درد میکنه؟میخوای بریم بیمارستان؟!"

YOU ARE READING
TREASON [KOOKV]
Fanfictionکافی بود به من دروغ نگی و واقعیتو ازم پنهون نکنی. کافی بود بهم بگی که واقعا دوستم نداری، کافی بود با من رو راست باشی. کافی بود زمانی که علاقهای بهم نداشتی الکی بهم محبت نمیکردی و منو انقدر دلبستهیِ خودت نمیکردی. کافی بود بجای این که الکی به من بگ...