بر طبق عادت چهار ساله ام به دیوار کثیف زندان
تکیه داده بودم و خاطرات تلخ و شیرینم رو با اون
عوضی خیانتکار مرور میکردم.
توی تمام این چهار سال نحس به این موضوع فاکی
خیلی فکر کردم که چرا؟چرا منو به خاطر یه دختر هرزه گشاد ول کرد..؟
چی براش کم گذاشتم؟
من بخاطرش برای همیشه خانوادم رو از دست دادم..
دوستای صمیمی رو ازدست دادم..
م-من بخاطرش بزرگترین حامی م رو از دست دادم..
اون چی رو از دست داد؟خب معلومه هیچی هه!
توی این بازی من فقط یه مهره سوخته شدم
اره،یه مهره سوخته که همه چیزش رو فدای عشق اون مرتیکه جذاب لعنتی کرد!
ولی دیگه تموم شد..
اره تموم شد..دیگه اون تهیونگ کوچولوی بامزه
چهار سال پیش مرد،خودم با دستهای خودم به خاک
سپردم.دیگه این مَن،مَن قبل نمیشه!
ولی،تنها چیزی که عوض نشده عشق من به اون عوضیه.
با حس تیک گرفتن چشمم از فکرش خارج شدم
فکر کردن درمورد گذشته باعث میشه عذاب بکشم .
حالم از مَن گذشته بهم میخوره..خیلی ضعیف
و بی همه چیز بود و این حالم رو بهم میزنه!!
نمیخوام باز بر اثر فکر کردن به گذشته فاکیم عصبی بشم.سرمو به سمت دیواری که بعد از چهار سال تبدیل به دیواری پر از چوب خط شده بود،برگردوندم.
تنها ۵ روز به آزادیم از این خراب شده مونده
فقط ۵ روز!
ولی دیگه هیچ ذوق و شوقی برای ادامه ی زندگی ندارم.اصلا کجا برم؟جایی رو دارم؟
هه معلومه که نه!
نه پدر و مادری دارم که روی اونا خراب بشم..
نه دوستایی که آرزوی دیدنم رو داشته باشن..
و نه عشقی که دوستم داشته باشه..
به معنای واقعی یه شخص بی کَسم!
ولی مهم نیست من خودم رو دارم..
اره با وجود خودم به هیچ آدم فاکی دیگه ای نیاز ندارم !" سلول انفرادی ۴ "
اَه بازم صداش رو رو انداخت پس کلش این دیکهد
بی حوصله و درحالی که به خالکوبی های ریز و درشت روی دستم نگاه میکردم جوابشو دادم:
- چ خبرته؟ سر اوردی مگه؟
" میبینم ۵ روز مونده به آزادیت زبونت دراز شده!"
پوزخندی به افکار مزخرفش زدم:
- بهتره کارت رو بگی دیکهد
میدونستم با شنیدن کلمه آخرم اتیشی میشه..
دوست دارم اذیتش کنم،بلاخره ۵ روز دیگه که رفتمدیگه کی جرعت میکنه اذیتش کنه؟
" هی تو! بهت ادب یاد ندادن قاتل ادم کش؟؟ "
با شنیدن جمله آخرش قیافه م کمی توی هم رفت ولی
از رو نرفتم.
- این چیزی که درموردش داری حرف میزنی مال ادمهای متشخصه به ما قاتلا نمیاد مگه نه؟!
میتونستم بدون نگاه کردن بهش متوجه بشم حسابی
لبو شده." حق با جیمز بود تو واقعا بی لیاقتی میخواستم بعد
چهار سال ببرمت زیر افتاب ولی لیاقتش رو نداری "
از محبت بد موقشون خندم گرفته:
- ترجیح میدم پنج روز دیگه بدون مِنت برم آفتاب رو ببینم تا اینکه همراه تو بیام ..
" یعنی نمیخوای بیای بیرون رو ببینی احمق؟۴ ساله رنگ آفتاب رو ندیدی! "
- این محبت هاتون ۴ سال پیش خریدار داشت ن الان
پس هری!
YOU ARE READING
TREASON [KOOKV]
Fanfictionکافی بود به من دروغ نگی و واقعیتو ازم پنهون نکنی. کافی بود بهم بگی که واقعا دوستم نداری، کافی بود با من رو راست باشی. کافی بود زمانی که علاقهای بهم نداشتی الکی بهم محبت نمیکردی و منو انقدر دلبستهیِ خودت نمیکردی. کافی بود بجای این که الکی به من بگ...