I dont care who you are...even if you are an enemy , I still love you from depth of my heart...
----------------------
بعد از اینکه قهوه جوش اومد ، دستگاه قهوه ساز رو خاموش کردم و دوتا لیوان از قهوه ی داغ و غلیظ برای خودم و هری ریختم...
از وقتی که پامونو توی آپارتمانم گذاشته بودیم هیچ حرفی بینمون زده نشده بود فقط هری ازم اجازه گرفت و رفت دستشویی...
تا اون برگرده من قهوه درست کرده بودم تا کمی سرمای اون بیرون از بدنامون بره بیرون...
وقتی برگشت پشت میز آشپزخونه نشست و منم لیوان قهوه شو گذاشتم جلوش...
_ ممنون...واقعا بهش نیاز داشتم "
لبخندی بهش زدم و رفتم به کانتر تکیه دادم..
چند دقیقه توی سکوت موندیم و قهوه هامونو خوردیم تا اینکه اون دوباره سکوت رو شکست...
_ خونه ی قشنگی داری..."
+ جوری میگی انگار تازه اینجا رو دیدی...! "
_ نه ولی تازه دارم دقت میکنم...به هنر علاقه ی زیادی داری ؟ "
اصلا عجیب نبود که اینو میپرسید...هرکس با یه نگاه به در و دیوار خونم میتونست بفهمه که چقدر به هنر علاقه دارم...اول نقاشی و بعد هم عکاسی...
+ آره واقعا بهم آرامش میده..."
_ مشخصه...و بزار حدس بزنم هنرمند مورد علاقت کیه...ونگوگ...یا شایدم ادوارد مونک..."
+ خب باید بگم که جفت حدسات درستن...من دیوونه ی این دوتام..."
حدس زدنش کار سختی نبود...با توجه به تابلو های آویزون شده تو خونم میتونست خیلی راحت اینو بفهمه...
شب پر ستاره ، کودک بیمار ، تراس کافه در شب ، جیغ و چندتا تابلوی دیگه...
با وجود اینکه این تابلو ها اصل نبودن اما بازم احساسات نقاش رو موقع کشیدنشون میتونستم درک کنم...
تک تک رد های قلمو تداعی کننده ی درد و تنهایی بود و میتونستی تشتشعات یه دل پر از حرف رو توشون حس کنی...
_ خب حالا که فهمیدم به هنر علاقه داری پس بزار بهت بگم...منم عکاسی میکنم..نه خیلی حرفه ای ولی خب یه چیزایی بلدم..."
+ چه عالی ! زود باش باید نمونه کاراتو بهم نشون بدی..."
وقتی گفت عکاسی بلده هیجان زده شدم و با ذوق اینو گفتم...
هنر زیباست...فرقی نداره چه هنری و ساخته ی دست چه کسی باشه...هرچی که به هنر ربط داشته باشه منو هیجان زده میکنه...
_ اوه البته...فکر کنم چندتاشو تو گوشیم داشته باشم..."
گوشیشو از تو جیبش درآورد و توی گالریشو گشت...وقتی پیداشون کرد گوشی رو گرفت سمتم و ازش گرفتم و ورقشون زدم...
YOU ARE READING
卐 Insomnia | N.S | 卐
Fanfiction✦ کاش اون شب از پیشت میرفتم کاش هیچ وقت نجاتت نمیدادم تا میمردی و نمیتونستی منو وارد همچین بازی ای کنی... ولی حیف که موندم و نزاشتم بمیری... و الانم باید تاوانشو پس بدم✦ ✱ a story by me : Tara ✱