سیاهی ... سیاهی...سیاهی مطلق...
دوباره چشمامو باز میکنم... نه نه فایده نداره...
به ساعت نگاه میکنم که بی رحمانه داره 3 صبح رو نشون میده... میدونستم که فردا هم باید با چشمای پف کرده و قرمز از بی خوابی برم سر کار و زیر نگاه های کنجکاو بقیه با خستگی کار کنم
بالاخره تسلیم بی خوابی شدم و از روی تخت اومدم بیرون...
به برگه های پخش و پلا روی میز نگاه کردم و با به یاد آوردن پروژه ای که داشتم روش کار میکردم یه لبخند کوچولو زدم...
همیشه از بچگی رویای نویسنده شدن داشتم... هر وقت قلم دست میگرفتم تو دنیای خیالاتم قدم میزدم و داستانای جدید خلق میکردم...
یاد گرفته بودم که بهترین سرنوشت رو برای کاراکتر های داستانم تعیین کنم...جوری که ندونن درد و غصه چیه...
رفتم جلو و نشستم پشت میزم...
من تو یه انتشاراتی کار میکردم و سردبیر بخش ویراستاری بودم... عاشق این شغل بودم چون باید هر کتابی رو که برای منتشر شدن به ما پیشنهاد میشد رو اول من میخوندم و ویرایش میکردم... و این برای منی که از این دنیا و آدماش فراری بودم رویای ترین شغل دنیا بود ...
علاوه بر این خودمم داشتم رو یه کتاب کار میکردم ... کتابی که داستانش خیلی آشنا بود ...! ولی کسی قرار نبود اینو بفهمه...
میدونستم اون موقع شب با وجود سردرد وحشتناکی که داشتم مغزم خوب کار نمیکرد و قرار نبود چیز خوبی بنویسم ... پس از پشت میز بلند شدم و همون موقع نور رعد و برق رو دیدم و بعد چند ثانیه صداش رو شنیدم ...
با صدای شرشربارون لبخند عمیقی رو لبام اومد ...میدونستم در برابر هوای بارونی نمیتونم مقاومت کنم پس سریع کاپشنمو برداشتم و از خونه زدم بیرون...
هوا سرد تر از چیزی بود که انتظار داشتم ولی حتی اینم باعث نشد که برگردم...
خودمو بغل کردم و شروع کردم به قدم زدم...برام مهم نبود که تو پنج دقیقه ی اول کامل خیس شدم... برام مهم نبود که ممکنه سرما بخورم... تنها چیزی که مهم بود ارامشی بود که اون لحظه داشتم...
*********
+ مامان ..مامان اونجا رو نگاه کن یه چاله ی دیگه ..." پسر بچه ی ذوق زده با گفتن این حرف پرید تو چاله ی آبی که رو به روش بود ...
^ نایل ..! صد بار بهت گفتم اینکارو نکن... نگاه کن ! گلی شدی ... "
+ ولی من اینکارو دوست دارم مامان ... بیا خودت امتحانش کن...! " پسر بچه دست مامانشو گرفت و سمت یه چاله ی اب دیگه رفت و مامانشو هول داد سمت اون... با پاشیدن آب جفتشون جیغ کشیدن..
زن لباسای خیس و گلی شو دید و خواست بچشو دعوا کنه ولی با دیدن چهره ی خندون و گونه هایی که از سرما قرمز شده بودن هیچی نگفت و به پسر خوشگلش لبخند زد...
YOU ARE READING
卐 Insomnia | N.S | 卐
Fanfiction✦ کاش اون شب از پیشت میرفتم کاش هیچ وقت نجاتت نمیدادم تا میمردی و نمیتونستی منو وارد همچین بازی ای کنی... ولی حیف که موندم و نزاشتم بمیری... و الانم باید تاوانشو پس بدم✦ ✱ a story by me : Tara ✱