like every single night , i lying awake here and thinking about what happened if I have gone that night
-------------------
اون شب حدودا ساعت 5:30 صبح بود که بالاخره تونستم بخوابم...ولی فقط یه ساعت!
ساعت شیش و نیم صبح بلند شدم...هیچ آلارمی برای من لازم نبود. به قدری هشیار میخوابیدم که با بال زدن یه مگس هم از خواب میپریدم...!
اومدم از رو تخت بیام پایین که بدن درد وحشتناکی سرتاسر بدنمو گرفت...با سوزش گلوم بود که فهمیدم باید تاوان پیاده رویه بی موقع دیشب رو بدم..
دیشب...!!
با به یاد آوردن شب گذشته چهره ی اون مرد مرموز اومد جلوی چشمام...من دیشب ترسیده بودم. اون مرد یه دفعه جلوم ظاهر شده بود و همه چیز رو در مورد من میدونست...!
ولی باید قبول کنم که چقدر رفتارم بچه گونه بود...
< ولی نایل تو ترسیده بودی. تو کاری رو کردی که هر ادم عاقلی میکرد >
با وجود این خیلی بد باهاش رفتار کردم ، امیدوارم دیگه هیچ وقت اون مرد مرموز رو نبینم...
سعی کردم دیگه به اتفاقات دیشب فکر نکنم و به جاش به فکر سرماخوردگیم باشم..
یکی از کتابایی که برای ویرایش گرفته بودم رو امروز باید تحویل میدادم...هیچ راهی نبود که نرم سرکار.
با وجود گرفتگی عضلات و سوزش گلوم از تخت اومدم پایین و سعی کردم به سرگیجم بی توجهی کنم...
دستمو گرفتم به نرده ها و از پله ها اومدم پایین. رفتم تو آشپزخونه تا یه استامینوفن بخورم بلکه حالم یه کم بهتر بشه.
به ساعت نگاه کردم 6:50 بود. کار من ساعت 8 شروع میشد ولی عادت کرده بودم به اینکه زود برم سرکار... همه با بیدار شدم مشکل داشتن من با خوابیدن...چه تفاوت مزخرفی!
دوباره رفتم تو اتاقم و حاضر شدم... به خودم تو آینه نگاه کردم و با دیدن موجود تو آینه وحشت کردم...گونه هام به خاطر تب به شدت قرمز شده بودن و رنگم پریده تر از همیشه بود...
یه ذره کرم پودر برداشتم و زدم به گونه هام...میدونم این خیلی عجیبه که تو خونه ی یه پسر تنها لوازم آرایشی پیدا بشه ،ولی من گاهی وقتا واقعا بهشون نیاز دارم که حداقل وقتی مردم منو میبینن فکر نکنن روحم !
وقتی کارم تموم شد کیفمو برداشتم و از خونه زدم بیرون. میدونستم با وجود سرگیجه ای که داشتم رانندگی کردن چقدر خطرناک میتونست باشه ولی با اینحال پاهام هم توانایی راه رفتن رو نداشتن..
ساعت 7 رسیدم محل کارم و مثل همیشه اولین نفری بودم که به اون دفتر پا میزاشت...
از الیور خواسته بودم بهم کلید بده. اون مشکل منو میدونست برای همین بهم اعتماد کامل داشت
YOU ARE READING
卐 Insomnia | N.S | 卐
Fanfiction✦ کاش اون شب از پیشت میرفتم کاش هیچ وقت نجاتت نمیدادم تا میمردی و نمیتونستی منو وارد همچین بازی ای کنی... ولی حیف که موندم و نزاشتم بمیری... و الانم باید تاوانشو پس بدم✦ ✱ a story by me : Tara ✱