✧ Thank you ! ✧

175 64 75
                                    


شاید آرامش بود ، اون حس غریبی که با آغوش تو تجربش کردم ...

------------------------------


بهترین کاری که نایل میتونست بعد از ظهر یک شنبه انجام بده ، این بود که بره به فروشگاه و برای یخچال خالیش خرید کنه

حدودا پنج روز از زمانی که هریو به خونش آورده بود میگذشت و هر روز هم شاهد بهتر شدنش بود.

نایل خوشحال بود که بالاخره این یه هفته ی لعنتی داره تموم میشه و دیگه مجبور نیست اون مردو ببینه...ولی خب شاید این چیزی بود که خودش میخواست باور کنه...

حتی خودشم میدونست که وقتی اون مرد از خوش بره شاید کمی ، فقط کمی دلش براش تنگ بشه...

وقتی که نایل با کیسه های خرید وارد آپارتمانش شد ، چشمش به هری افتاد که کشون کشون در حالی که دستشو به دیوار گرفته بود ، داشت میرفت سمت دستشویی...

نایل با دیدنش کیسه های تو دستشو رها کرد و به سمتش دوید...

هری وقتی که نایل بهش کمک کرد نفس راحتی کشید و لبخند بی جونی زد

_ بازم به موقع رسیدی "

نایل چیزی نگفت و فقط دستشو دور کمرش انداخت تا بتونه راحت تر راه بره...

مسیر بین دستشویی و اتاق هم تو سکوت طی شد.

نایل هری رو روی تخت خوابوند و خواست بره بیرون که متوجه لرزش خفیفی تو بدن هری شد...

خدای بزرگ...! توی سرما نوامبر اون مرد لخت بود و تا الان نایل به این توجهی نکرده بود...!

زخمش دیگه داشت از حالت تازگی در میومد پس شاید میتونست لباس بپوشه...

نایل بدون حرف سمت کمدش رفت و گشاد ترین لباسی رو که داشت آورد بیرون...

دوباره برگشت سمت هری و لباسو گرفت سمتش

هری با دیدن لباسی که تو دست نایل بود تعجب کرد ولی بعد با یه لبخند اونو از نایل گرفت و با احتیاط شروع کرد به پوشیدنش...

اروم اروم دستشو بالا گرفت تا با کش اومدن یهویی پوستش زخمش باز نشه...

نایل وقتی دید هری داره به سختی لباس میپوشه رفت جلو تا کمکش کنه...

خب نایل چاره ای نداشت جز اینکه جلوی تخت زانو بزنه تا بتونه مسلط تر باشه...

اول سر هریو از تو یقش رد کرد و بعدشم آستیناشو...هر چی سعی میکرد نمیتونست کاری کنه دستش با بدن هری تماس نداشته باشه...

داشت لباسو اروم از رو زخمش میکشید پایین که انگشتش خورد به زخمش...

هری اخ بلندی گفت و نایل کاملا سرخ شد..

卐 Insomnia | N.S | 卐Where stories live. Discover now