همینجوری که دست به سینه جلوی هری وایساده بودم منتظر بودم ببینم چه جوابی برای چیزی که گفته بود داره...
اون واقعاً کله شق بود ، به الیور گفته بود که دوست پسرمه و هیچ دلیل منطقی ای برای کارش نمیدیدم...
هری کاملاً بیتوجه به ژست طلبکارانه ی من از کنارم گذشت و به آشپزخونه رفت
اون آدمو دیوونه میکرد... ! چه جوری میتونست بعد از گندی که زده بود انقدر ریلکس باشه !
+ خدای من هری تو پنج دقیقه پیش به رئیسم دروغ گفتی ! تو گفتی که دوست پسرمی !! الان نمیتونی اینقدر راحت خودتو بزنی به اون راه جوری که انگار اتفاقی نیفتاده...! "
هری بی توجه به من در یخچالو باز کرد و نگاهی به توش انداخت...
_ باید میگفتم تا اون رییست حد خودشو بدونه "
گیج بهش نگاه کردم... یعنی چی که الیور حد خودشو بدونه !
مگه اون چی کار کرده بود ؟!
_ اصلاً وایسا ببینم... اون این موقع صبح تو خونه ی تو چی کار میکرد ؟ "
هری گفت و اخم روی پیشونیش غلیظ تر شد..+ به تو ربطی نداره "
چشمامو چرخوندم و خواستم برم تو اتاقم که بازومو گرفت و منو برگردوند سمت خودش_ عادت ندارم از این جوابا بشنوم. یه بار دیگه میپرسم ، اون اینجا چی کار میکرد ؟ "
لحنش اینقدر محکم و با جذبه بود که نتونستم دوباره جواب سربالا بهش بدم
+ اون فقط اومده بود حالمو بپرسه... اصلاً چرا اینقدر برات مهمه ؟! "
جوابشو دادم اما اون بازومو همچنان ول نکرد و منو همون جا نگه داشت
_ اون وقت از خودت نمیپرسی چرا رییست این موقع صبح باید بیاد خونت و حالتو بپرسه ؟! "
با گیجی نگاهش کردم...
+ منظورت چیه هری ؟! چی میخوای بگی ! "
_ اصلاً وایسا ببینم... اون برای همه کارمنداش از این کارا میکنه ؟! نگرانشون میشه ، بغلشون میکنه..."
یه دفعه جرقه ای توی ذهنم زده شد. دلیل حرفاشو فهمیدم و تصمیم گرفتم کمی باهاش بازی کنم...
چشمامو کوچیک کردم و نیشخندی روی لبم آوردم
+ تو حسودیت شد ؟! "
با حرفم جا خورد و بالاخره بازومو ول کرد.
اصلاً انتظار همچین حرفی رو ازم نداشتکمی مِن و من کرد که باعث شد نیشخند روی لبای من بیشتر بشه...
پس درست حدس زده بودم ، اون داشت به الیور حسادت میکرد !
_ نه اصلاً هم اینطور نیست... من فقط خواستم حواستو جمع کنی ، دوس نداشتم اگه من نمیرسیدم اون بهت تجاوز میکرد "
YOU ARE READING
卐 Insomnia | N.S | 卐
Fanfiction✦ کاش اون شب از پیشت میرفتم کاش هیچ وقت نجاتت نمیدادم تا میمردی و نمیتونستی منو وارد همچین بازی ای کنی... ولی حیف که موندم و نزاشتم بمیری... و الانم باید تاوانشو پس بدم✦ ✱ a story by me : Tara ✱