- فاصله...
چه کلمه ی بی معنایی برای من و تویی که سالهاست در قلب یکدیگر زندگی میکنیم...----------------------
با برخورد نور خورشید به صورتم از خواب بیدار شدم و اولین چیزی که دیدم یه سینه ی لخت پر از تتو بود
قبل از اینکه وحشت کنم صحنه های دیشب یادم اومد و باعث لبخند عمیق و ناخواسته ای روی لبام شد
این مرد شگفت انگیز و رویایی که الان منو محکم بغل کرده بود ، عامل لبخندای واقعیه من بود...عامل دلگرمی و امیدواریه من به آیندم...
به صورت زیباش نگاه کردم... ارامشی که توی چهرش بود به تمام سلولای بدنم رخنه میکرد...
الان که خواب بود میتونستم با دقت بیشتری اجزای صورتشو ببینم و بیشتر از قبل به جذابیتش پی ببرم...
خط فک قوی و مردونش ، لبای قشنگش ، بینیه خوش فرم و استخون تیز گونش همه و همه این موجود جذاب رو تشکیل میدادن که من عاشقش شده بودم...
فقط یه اینچ بینمون فاصله بود و حس کردم نفس کشیدن داره برام سخت میشه
لعنت به این کلاسترو فوبیا...!
کمی تو جام تکون خوردم تا از تو بغلش بیام بیرون اما اون حلقه ی دستاشو دورم محکم تر کرد و حتی اون یه اینچ فاصله رو هم از بین برد...
منو محکم تو بغلش گرفته بود جوری که انگار میترسید از دستش فرار کنم
دوباره تکون خوردم که اینبار اخمی روی ابرو هاش جا گرفت
نه مثل اینکه اینجوری نمیشه...
+ هری... باید بیدار شی "
اروم گفتم ولی هیچ عکس العملی نشون نداد
+ هرییییی من نمیتونم نفس بکشم...پاشو ! "
بلند تر گفتم که یه دفعه چشماشو باز کرد
_ نظرت چیه بگیری بخوابی و اینقدرم وول نخوری "
پس اون بیدار بود...! عوضی...
+ ولی من نمیتونم نفس بکشم...برو اونور "
گفتم و برای بار سوم سعی کردم ازش فاصله بگیرم که باز هم منو بیشتر به خودش فشار داد
_ تو الان جایی هستی که باید باشی....بهتره بهش عادت کنی چون من نمیتونم بغلت نکنم وقتی مثل فرشته ها رو به رومی..."
گفت و دوباره چشماشو بست...
مرتیکه نفهم دارم میگم نمیتونم نفس بکشم حرف عاشقونه تحویلم میده !
لجم گرفت از دستش برا همین خودمو کشیدم بالا و گاز محکمی از گوشش گرفتم که دادی کشید و از جاش پرید
YOU ARE READING
卐 Insomnia | N.S | 卐
Fanfiction✦ کاش اون شب از پیشت میرفتم کاش هیچ وقت نجاتت نمیدادم تا میمردی و نمیتونستی منو وارد همچین بازی ای کنی... ولی حیف که موندم و نزاشتم بمیری... و الانم باید تاوانشو پس بدم✦ ✱ a story by me : Tara ✱