✧ Nightmare ✧

141 46 15
                                    


با پیچیدن بوی دود توی بینیش از خواب بیدار شد...

نمی‌تونست درست نفس بکشه  ریه هاش برای گرفتن اکسیژن اونو به سرفه‌های مداوم واداشته بودن...

این‌جا چه خبر بود !

طولی نکشید که صدای جیغ‌ها و فریادهای پدر و مادرش رو شنید...

دود و گرمایی که توی هوا بود فقط خبر از یه چیز می‌داد : آتش‌سوزی...

وحشت کرده از روی تختش اومد بیرون ، به دنبال راهی برای فرار از این جهنمی که توش گیر افتاده بود...

هر ثانیه ای که می‌گذشت حرارت محیط بالاتر می‌رفت و اکسیژن برای نفس کشیدن کمتر می‌شد...

اون جیغ می‌کشید و همون طور که سرفه‌های شدیدی می‌کرد رفت سمت در

چشماش از دودی که همه جا رو پوشونده بود می‌سوخت و نمی‌تونست درست راهشو پیدا کنه...

وقتی رسید به درخواست بازش کنه ولی دستگیره در در داغ تر از اونی بود که بشه بیشتر از یک ثانیه توی دستش نگه داره...

حالا دیگه پدر و مادرش پشت در اتاقش بودن و با فریاد اسمشو صدا می‌کردن...

* نایل پسرم...حالت خوبه ؟ خواهش می‌کنم جوابمو بده..."

_ مامااااان...کمکم کن..! "

* نترس پسر قشنگم... الان از اون تو درت میاریم..."

طولی نکشید که بعد از این حرف صدای لگد های متعددی که باباش به در میزد رو شنید

بعد از لگد پنجم در بالاخره تسلیم شد و شکست...

تصویر بعدی که یادشه این بود که توی آغوش مادرش بود ولی نمی‌تونست جایی رو ببینه...
هم از سوزش چشم هاش هم از کمبود اکسیژن که باعث شده بود دیدش کاملاً سیاه بشه...

+ مامان من می‌ترسم... ! "

نایلِ پنج ساله از بلایی که داشت سرشون میومد وحشت داشت و هیکل ظریفش توی بغل مادرش می‌لرزید...

* ما اینجاییم نایل... نترس "

اما مادرش هم وضعیت بهتری نداشت و مدام سرفه می‌کرد...

^ زود باشین... باید از این‌جا بریم...! "

پدرش گفت و اون دو نفر رو بلند کرد

اونا به سمت در دویدن تا بتونن از این جهنم فرار کنن  اما دقیقاً همون موقع سقفی که جلوی چهارچوب در بود ریخت و اونا توی اون اتاق کوچک زندانی شدن...

^ خدای بزرگ بهمون رحم کن..! "

پدرش وحشت‌زده به دوروبرش نگاه کرد تا راهی برای نجات خودشون پیدا کنند که چشمش به پنجره افتاد...

卐 Insomnia | N.S | 卐Where stories live. Discover now