✧ He killed them ✧

91 21 1
                                    

⸙͎۪۫  کاش آرزوی داشتنت یه روزی خسته بشه و بره، بهم اجازه ی زندگی بده...

-------------------------

❥.
❥.
❥.
❥.
❥.
❥.

بالاخره تموم شد. کتابی که دو سال تمام روی نوشتنش وقت گذاشته بودم و با جون و دل روش کار میکردم امروز تو تاریخ 18 آپریل تموم شد..

یه حس سبکی خاصی میکردم...اینکه بالاخره داستان زندگیم، تموم دردایی که کشیده بود و رنج هایی که دیده بودم، گفته شده بود...

هر داستانی روزی باید گفته میشد و امروز نوبت داستان من بود که از اعماق تاریک ذهنم بیرون بیان...

جلوی آینه رفتم و به شخصی که توش بود نگاه کردم

اون آدم هیچ شباهتی به کسی که یک سال پیش بود نداشت..

یک سال...درست یک سال پیش بود که هری رو برای اولین بار دیدم. یاد نحوه ی آشناییمون افتادم و ناخودآگاه خندم گرفت.

وقتی که اونجوری منو توی ماشینش ترسوند و روز بعدش در حالی که غرق خون بود توی یه ساختمون متروکه پیداش کردم هیچ وقت فکرشم نمی‌کردم که یه روز دیوانه وار عاشقش بشم و زندگیم به وجودش وصل بشه

الان توی خونه ی همون آدم وایساده بودم و داشتم داستان عجیب آشناییمون رو مرور میکردم.

من و هری شبیه هیچکس دیگه ای نبودیم

پسر افسرده و پوچ گرایی که به درد بیخوابی دچار بود و زندگیش کم کم از خاکستری داشت به سیاه تغییر رنگ میداد، در مقابل مرد مرموزی که توی چشماش برق امید رو به راحتی میتونستی ببینی. مردی که بوی رزماری غلیظش مشامتو پر میکرد و وقتی کنارش بودی ناخودآگاه فکر میکردی مگه میشه اینقدر ازش آرامش گرفت...

من از پوچ گرایی در اومده بودم، دیگه از بی خوابی خبری نبود و نشانه های افسردگی که پنج سال بود هر جا میرفتم همراهم بودن کم کم شروع به محو شدن کرده بودن..

صدای زنگ در خونه ی هری منو از گذشته بیرون کشید و باعث شد حواسمو جمع کنم.

هری تو استودیوی خودش بود و میدونستم که حالا حالا ها نمیاد. کی میتونست باشه..!

شاید یکی از دوستاش بود

سر و‌ضعم رو تو آینه درست کردم و رفتم سمت در

با باز کردن در و دیدن کسی که پشتش بود چشمام گرد شد..

اون قرار نبود اینجا باشه..مگه از این شهر نرفته بود ؟!!


* مثل اینکه خیلی از دیدنم تعجب کردی.. نمیخوای دعوتم کنی تو ؟

با این حرفش به خودم اومدم و بدون هیچ حرفی از سر راه ٱلیور رفتم کنار و گذاشتم بیاد تو..

Kamu telah mencapai bab terakhir yang dipublikasikan.

⏰ Terakhir diperbarui: Sep 02, 2021 ⏰

Tambahkan cerita ini ke Perpustakaan untuk mendapatkan notifikasi saat ada bab baru!

卐 Insomnia | N.S | 卐Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang