✧ Helpless Clara ✧

173 67 163
                                    


I was in my knees in the darkness , and she was there to break my fall...


---------------------------

امروز کمی زود تر اومدم خونه... ساعت تقریبا 7 بود که وارد آپارتمانم شدم.

قبل از هر کاری رفتم توی اتاق مهمان و به استایلز سر زدم...

طبق معمول دیدم خوابه و تو خواب صورتشو جمع کرده بود جوری که انگار درد داشت...

بعد از اینکه رفتم تو اتاق خودم لباسامو عوض کردم ، با یه مسکن و یه لیوان آب برگشتم تو اتاق اون

با نفس کشیدن دوباره توی هوای اون اتاق سرم گیج رفت...بوی غلیظ رزماری ، درست همون بویی که موقع اولین بار دیدنش تو ماشینش پیچیده بود...

رفتم نزدیکش و تکونش دادم...فوری چشماشو باز کرد و هینی کشید...

+ نترس منم نایل ، بیا این مسکنو بخور شاید دردتو آروم کرد..."

به قرص توی دستم خیره شد و روشو برگردوند

_ نمیخوام "

خدای بزرگ...من واقعا تحمل لجبازی شو دیگه نداشتم !

+ به درک که نمیخوای...من به فکر خودتم اونوقت تو میگی نمیخوام....اینقدر درد بکش تا بمیری "

کلماتم رو با عصبانیت تو صورتش کوبیدم و از اتاق اومدم بیرون...

اون چه فکری کرده ؟ اومده مهمونی..؟!

نمیدونم چرا اینقدر عصبانی بودم...

یعنی اصلا دردی که داشت براش مهم نبود ؟!

رفتم تو اتاقم و خودمو انداختم رو تخت...


--------*---------

یه ساعتی روی تختم ولو شده بودم و با افکارم دست و پنجه گرم میکردم...

واقعا رفتارم بچه گونه بود...اصلا من چرا هر کاری میکنم فوری بعدش باید عذاب وجدان بگیرم...؟!

پوفی کردم و با کلافگی از روی تختم بلند شدم...

اون درد داشت و من اونجوری باهاش بدرفتاری کرده بودم...آفرین نایل !

الان باید کاری میکردم که عذاب وجدانم از بین بره...

از پله ها اومدم پایین و رفتم توی آشپزخونه...

خب چیکار میتونستم بکنم..؟!

تصمیم گرفتم غذا درست کنم...کاری که اصلا توش مهارتی نداشتم...ولی باید تلاشمو میکردم

خب شاید بد نباشه با ماکارونی شروع کنم...آسون ترین غذایی که وجود داشت

--------*--------

بعد از نیم ساعت و دو سه بار وا رفتن ماکارونی ها ، بالاخره دو تا بشقاب از ماکارونی های سالم آماده شدن...

卐 Insomnia | N.S | 卐Where stories live. Discover now