✧ oh, its my favorite ! ✧

164 61 123
                                    


شاید میدونستم که داری بهم دروغ میگی ، ولی دوست داشتم باورت کنم...


----------------------------

بالاخره بعد از چهار ساعت غرق شدن تو کارم از پشت میزم دل کندم و لپتاپم رو بستم...

به ساعت که نگاه کردم دیدم از 3 صبح گذشته و طبق معمول کوچک ترین نشانه های خواب هم به سراغ من نیومده...!

از روی صندلیم بلند شدم و رفتم پایین...نمیدونستم اومدم اینجا چیکار کنم...!

به در اتاق مهمون نگاه کردم و بدون اینکه بفهمم چرا قدمای ارومی به سمتش برداشتم...

میخواستم برم اونجا چیکار ؟ دیگه مرد زخمی ای توش نبود که بخوام بهش سر بزنم و ازش مراقبت کنم...!

آره...استایلز دو روز پیش از اینجا رفته بود...حالش اونقدری خوب شده بود که دیگه نیاز به مراقبت نداشته باشه...

اون رفته بود ولی همچنان رگه هایی از بوی رزماری توی هوا مونده بود و من امیدوار بودم اون بو هیچ وقت از خونم نره...

در اتاقشو که باز کردم با دیدن اتاق خالی و تخت مرتب شده حس کردم یه کوچولو دلم گرفت...

بالاخره نه روز مراقبت کردن از کسی که توی خونت زندگی میکرد و تو هر روز میدیدیش باعث میشه بهش عادت کنی...

آره من به وجود اون ادم توی خونم عادت کرده بودم...

یادمه روزای اولی که اومده بود اینجا فقط دوست داشتم این یه هفته زود بگذره ولی روزای آخر به اصرار خودم دو روز بیشتر مونده بود تا کاملا مطمعن شم که خوب شده...

میدونستم خیلی زود به نبودنش توی این خونه عادت میکنم و در واقع فراموشش میکنم ، ولی با این حال خودمو در حالی پیدا کردم که روی تخت اون اتاق دراز کشیده بودم و هوا رو عمیق بو میکردم...

نمیدونم چقدر گذشته بود که پلکام سنگین شد و من آروم آروم به خوابی هر چند کوتاه اما شیرین فرو رفتم...


--------*---------

دینگ دینگ دینگ

با صدای زنگ در از خواب پریدم...

خدای بزرگ من کی اینجا خوابم برده بود...!؟

فوری به ساعت نگاه کردم و خدا خدا کردم که از شیش نگذشته باشه

خب خداروشکر ساعت هنوز پنج و نیم بود و این یعنی که من دو ساعت تونسته بودم بخوابم...!

زنگ در دوباره زده شد و من فوری از جا پریدم تا برم ببینم کی این موقع صبح میاد در خونه ی مردم ...!

درو که باز کردم در کمال تعجب هیچ کس رو پشت در ندیدم...

ولی یه چیزی روی زمین توجهمو جلب کرد...

卐 Insomnia | N.S | 卐Donde viven las historias. Descúbrelo ahora