✧ But I Stayed ✧

195 70 61
                                    

All I did was saving you , but why  did you hurt me like that...?!

----------

با نفس حبس شده پشت اون دیوار نشسته بودم و منتظر یه موقعیت مناسب بودم تا با تمام توانم بدوم و از اون جا برم... باید میزاشتم اونا برن وگرنه منو میدیدن و زنده موندنم تضمین نبود اون موقع...

بالاخره صداهاشون قطع شد و شنیدم که دارن از ساختمون خارج میشن...

نمیدونم چند دقیقه اونجا نشسته بودم و منتظر بودم که پاهای قفل شدم بالاخره به کار بیوفتن و از حالت سر بودنشون در بیان تا بتونم راه برم...

بالاخره با پاهای لرزونم بلند شدم و چند تا قدم برداشتم ولی صدای ناله ی آرومی جلومو گرفت...کنجکاویم مانع شد از این برم برای همین رفتم سمت صدا که میدونستم همون جایی بود که اون مردا وایساده بودن...

وقتی پشت دیوار بودم چیز زیادی نتونستم ببینم فقط خونی که روی زمین ریخته شده بود رو دیده بودم و همون کافی بود که الان سرم گیج بره و حالت تهوعم بیشتر بشه...

آروم به منشا صدا نزدیک شدم و فوری گوشیمو در اوردم و چراغ قوشو روشن کردم...

یا مسیح...!

چشمام رو جسم غرق در خونی که روبه روم بود قفل شد...

خدای بزرگ...!

چند بار چشمامو باز و بسته کردم تا قطره های اشک کنار برن و بهتر بتونم ببینم...چشمامو بستم و نفس عمیق کشیدم ولی بوی خون بود که تو ریم پیچید و باعث شد همون جا بیوفتم زمین و بالا بیارم...

همون جوری بیجون و بهت زده افتاده بودم رو زمین و به آدمی که داشت از درد به خودش میپیچید و کمک میخواست نگاه کردم...

< فرار کن نایل ، فقط فرار کن >

{ نایل میفهمی میخوای چیکار کنی...!؟ میخوای یه آدم در حل مرگ رو همین جا ول کنی بری..؟! انسانیت چی میشه پس...! }

تو جدال بین مغز و قلبم ، قلبم پیروز شد و میدونستم اگه بزارم برم هرگز نمیتونم چهره ی پر از التماس اون مردو فراموش کنم...

به سختی رو پاهام بلند شد و رفتم نزدیک تر...

_کمک...کمکم کن...! " انگار با این حرفش بود که فهمیدم باید تا نمرده یه کاری بکنم نه اینکه فقط اونجا وایسم و به صداهای مغزم گوش کنم...

بدون توجه به خونای دور و برم نشستم رو زمین و سعی کردم بفهمم کجاش زخمی شده که با گرفتن رد خون دیدم رو پهلوش دو جای بریدگی با چاقو دیده میشه...

خدای بزرگ اونا باهاش چیکار کرده بود...!

+ آقا..آقا صدای منو میشنوین ؟ من میخوام بهتون کمک کنم ، بهم اعتماد کنین..."

تنها کاری که به فکرم رسید انجام بدم این بود که زنگ بزنم اورژانس...خواستم شماره ی اورژانسو بگیرم که یه دفعه دستشو گذاشت رو دستم..

卐 Insomnia | N.S | 卐Where stories live. Discover now