in that rainy day I saw a future for us , but you ruin it like it meant nothing to you...
----------------------------------
شاید بودن توی قبرستون اونم زیر هوای بارونی و ابریه لندن خیلی دلگیر تر از اونی باشه که توی فیلما میبینیم...
و دقیقا توی همین هوای دلگیر من و راشل اومده بودیم سر خاک بِرتا...
اینجا همیشه تا حدودی به من آرامش میده...اینکه سنگ های سردی رو ببینم که یه روزی موجودی زنده بودن و نفس میکشیدن آرومم میکرد...
آره عجیبه...همه با فکر کردن به این موضوع میترسن یا غمگین میشن اما من ازش ارامش میگیرم ، چون باعث میشه مطمعن بشم زندگی ای که دارم ابدی نیست...کی دلش میخواد همچین زندگی ای تا ابد داشته باشه...!
از جایی که ماشینو پارک کرده بودیم تا قبر برتا راه زیادی بود و ما هم چتر همراهمون نبود ، برای همین تا به اونجا رسیدیم کاملا خیس شده بودیم...
از آخری باری که اومده بودم اینجا حدودا چهار ماه میگذشت و خیلی دلم براش تنگ شده بود...
بِرتا مادرخونده ی من و مادر واقعیه راشل بود...اون کسی بود که منو بزرگ کرده بود و وقتی که من هیچ کس رو توی این دنیا نداشتم اون پیشم بود و ازم مراقبت میکرد...
اون یه فرشته بود...به معنای واقعی فرشته ی نجات من بود و من نمیدونم اگه اونو نداشتم الان زندگیم چجوری بود...
ولی خب انگار آدمای خوب زودتر از پیشمون میرن...!
وقتی که من 19 سالم بود و راشلم فقط 21 سال سن داشت برتا بر اثر بیماریه سرطان مرد...
اون به ما نگفته بود ، در واقع هیچکس جز خودش از بیماریش خبر نداشت...
وقتی که توی بیمارستان دکتر دلیل مرگشو سرطان ریه اعلام کرد تازه دلیل سرفه های پی در پی ماه های اخرو فهمیدیم...
مرگ اون ضربه ی بزرگی به ما وارد کرد ، مخصوصا به راشل...و ما فهمیدیم که باید بیشتر هوا همدیگرو داشته باشیم...
از اون روز به بعد پیوند بین من و راشل از قبل هم محکم تر شد چون دیگه جز همدیگه کسیو توی این دنیا نداشتیم...
با صدای هق هق ریزی سرمو بلند کردم و نگاهمو از سنگ قبر گرفتم...
مثل همیشه راشل آروم آروم گریه میکرد و من مطمعن بودم که تو دلش با مادرش حرف میزد...
با وجود اینکه من از راشل کوچیک تر بودم ولی بهتر تونسته بودم با مرگ بِرتا کنار بیام...
شاید چون یه بار طعم تنهایی رو چشیده بودم و بهش عادت داشتم...
اون همیشه به من میگفت که تو نویسنده ی خوبی میشی ...دوست داشت یه روزی کتابام چاپ بشن تا به قول خودش به همه پز بده که پسر من اونارو نوشته...
YOU ARE READING
卐 Insomnia | N.S | 卐
Fanfiction✦ کاش اون شب از پیشت میرفتم کاش هیچ وقت نجاتت نمیدادم تا میمردی و نمیتونستی منو وارد همچین بازی ای کنی... ولی حیف که موندم و نزاشتم بمیری... و الانم باید تاوانشو پس بدم✦ ✱ a story by me : Tara ✱