if I tell you that I love you , would you promise keep my heart safe...?
---------------------------------
^ کلارا...! دخترم بدو مدرست دیر میشه "
+ نگران نباش بِرتا تمام راهو می دوم "
^ میدونی که راشل پاش شکسته و نمیتونه بدوعه..."
کلارا با به یاد آوردن پای شکسته ی خواهر خوندش آهی کشید و سرشو انداخت پایین...
اینکه اون خودشو مقصر بدونه کاملا طبیعی بود...چون این در واقع کاری بود که کلارا توش مهارت زیادی داشت...
^ کلارا نمیخوای صبحونتو تموم کنی...؟ خدای بزرگ چی شده..!؟ "
بِرتا با دیدن چشمای خیس دختر خوندش سمتش رفت و جلوش زانو زد تا هم قد اون بشه...
+ این تقصیر من بود که پای اون شکست...شاید اگه من نبودم__"
^ هیسسس...دیگه نمیخوام در این مورد حرفی بزنی...همونطوری که قبلا هم گفتم تو هیچ تقصیری نداشتی...شما دوتا فقط داشتین بازی میکردین که اون خورد زمین و پاش شکست...این اتفاق برای هر کسی ممکنه بیوفته...پس اصلا لازم نیست خودتو مقصر بدونی...! "
گفتن این حرفا مثل همیشه کلارا رو آروم کرد و وقتی که اون زن بغلش کرد حس کرد چقدر خوش شانس بوده که برتا اون شب اونجا بوده...
^ خب حالا صبحانتو زود بخور که دیرت نشه.."
برتا گفت و بعد از بوسه ای که روی موهای کلارا زد بلند شد و رفت تا به راشل کمک کنه...
الان از اون شبی که کلارا پدر ، مادر و برادر هنوز به دنیا نیومدش رو توی اون آتیش سوزی از دست داد سه سال میگذره...
توی این سه سال خیلی چیزا عوض شده بود...
غم از دست دادن پدر مادرش کمی سبک تر شده بود و گذر زمان زخم تازه شو ، کهنه تر کرده بود...
وجود برتا خیلی کمکش کرده بود تا بتونه به روال عادیه زندگیش برگرده...
شخصی که هر چی سعی کرد بود اونو به جای مادرش ببینه نتونسته بود...
حتی با وجود تموم مهربونی هاش بازم کلمه ی مادر برای صدا کردنش تو دهنش نمیچرخید و هنوزم اونو بِرتا صدا میزد...
و اما راشل...دختر واقیه اون زن بود که از زمان ورود کلارا به خونشون اونو به عنوان خواهرش پذیرفته بود و خیلی سعی کرده بود که حال کلارا رو خوب کنه...
کلارا الان یه خانواده ی جدید داشت...آدمایی که باهاش مهربون بودن و خیلی خالصانه به بهبودش کمک میکردن...
ولی بازم همه ی اینا باعث نشده بود که خاطره ی خانواده ی واقعیش حتی یک ذره کمرنگ تر بشه...
اون هنوزم خودشو درحالی پیدا میکرد که سه شبانه روز یه سر بیدار مونده و برای بار هزارم اتفاقات اون شب رو مرور میکنه...
YOU ARE READING
卐 Insomnia | N.S | 卐
Fanfiction✦ کاش اون شب از پیشت میرفتم کاش هیچ وقت نجاتت نمیدادم تا میمردی و نمیتونستی منو وارد همچین بازی ای کنی... ولی حیف که موندم و نزاشتم بمیری... و الانم باید تاوانشو پس بدم✦ ✱ a story by me : Tara ✱