╭━─━─━─━─•◈•─━─━─━─━╮
• من فقط منتظرم که یه روزی دلت برام تنگ بشه...
♫︎
♫︎همزمان با خودندن این چپتر گوش دادن به آهنگ Fine Line به شدت پیشنهاد میشه 🌻
♫︎
♫︎----------------------🍂--------------------
زندگیه تکراری، روزای خسته کننده، بی خوابی های آزار دهنده، اعتیاد به قرص های خواب آور، بی انگیزگی، فاصله ی کم با افسردگی و جامعه گریزی...
به طور معجزه آسایی همهی اینا جاشونو داده بودن به یه زندگیه هیجان انگیز، روزایی که به زیبا ترین شکل ممکن میگذشتن و آفتابی که تازه شروع به طلوع کردن کرده بود...
نایل تا سه ماه پیش هرگز فکر نمیکرد که وجود اون مرد مرموز چشم سبز تو زندگیش میتونه اینقدر تغییر ایجاد کنه....
اون دیگه برای خوابیدن به قرص نیاز نداشت، فقط کافی بود که سرشو روی سینه ی مرد مو فرفریش بزاره و به ریتم ضربان قلبش گوش کنه...
حاضر بود شرط بلنده که نه موتسارت و نه حتی بتهوون هرگز هرگز نمیتونستن موسیقی ای به این زیبایی بسازن...
قرص خواب نایل حالا شده بود هری که به آروم ترین شکل ممکن تو آغوشش به خواب میرفت و توی اون عطر رزماری به هیچ چیز جز آرامش مطلق نمیتونست فکر کنه...
حالا دیگه صبحا وقتی بیدار میشد لبخند میزد چون یه دلیل برای زندگی داشت... یه دلیل زیبا برای بیدار شدن
هیچ وقت فکرشو نمیکرد که اون نایل سرد، نایلی که همه به نفوذ ناپذیری و درونگرایی میشناختنش اینقدر شدید دل ببنده...
نایل میترسید....از اینکه هر روز صبح رو به آفتاب لبخند میزد میترسید، از گرمای وجود هری میترسید، از اینکه لباس تیره جاشونو به لباس های رنگ روشن و مخصوصا سبز داده بودن، از حس خوبی که تمام وجودشو گرفته بود، و حتی از اینکه دیگه شبا کابوس نمیدید میترسید...
اولین بار ها همیشه ترسناک بودن...اولین عشق، اولین شب بدون کابوس، اولین لبخند به خودت توی آینه و حتی اولین پروانه ای که تو شکمت به پرواز درمیاد و گرده های گل رز روی گونه هات میپاشه...
و هری تمام این اولین های ترسناک بود...
برقی که الان توی چشمش میدید میتونست عامل بدبختی توی آیندش باشه ولی کی اهمیت میداد ؟ اون حاضر بود خطر عاشق شدن رو به جون بخره، خطر اینکه قلبش مثل یه برگ خشک شده زیر پای معشوقش له بشه...
صدای زنگ گوشی رو مخش به صدا در اومد، صدایی که حالا دیگه نایل از اون نمینالید چون مجبور بود با آدم پشت تلفن حرف بزنه، الان دیگه با هر زنگ از جا میپرید و فوری و با اشتیاق جواب میداد...
YOU ARE READING
卐 Insomnia | N.S | 卐
Fanfiction✦ کاش اون شب از پیشت میرفتم کاش هیچ وقت نجاتت نمیدادم تا میمردی و نمیتونستی منو وارد همچین بازی ای کنی... ولی حیف که موندم و نزاشتم بمیری... و الانم باید تاوانشو پس بدم✦ ✱ a story by me : Tara ✱