توی یه روز سرد تو دستامو گرفتی و بهم گفتی که میمونی و من فکر کردم گرمایی که بهم دادی ابدیه...
تا اینکه دستمو ول کردی و تمام وجودم یخ بست...
-------------------------------
این انگاریه قانون بود...
این که همیشه توی جدال بین عقل و قلبم ، برنده مسلم قلبم بود و تمام تصمیمات رو اون میگرفت...
درست مثل الان که قلبم مجبورم که گوشیمو بردارم و بهش پیام بدم...
-----------------
To : Rosemary Man
اگر هنوزم دوست داری من باهات به اون گالری بیام باید بگم که میام... میدونم دیر خبر دادم و ممکنه با کس دیگهای برنامه داشته باشی...
-------------------
بعد از دو ساعت بازی با کلمات و سروکله زدن با افکارم این چیزی بود که بالاخره نوشتم...
نمیدانم چرا اینقدر وسواس پیدا کرده بودم...
هی میخواستم خودمو قانع کنم که اون کسی نبود که بخوام براش استرس بگیرم ولی انگار این حرفها حالیم نبود...!
همینجوری که روی تخت دراز کشیده بودم و گوشیم دستم بود به سقف خیره شده بودم و به این فکر میکردم که چقدر تصمیمم احمقانه بود..
نباید بهش پیام میدادم... اون حتماً تا الان یکی دیگرو با خودش میبرد و واقعاً حماقت کردم...
توی همین فکرا بودم که صدای اس ام اس گوشیم بلند شد...
-------------------
From : Rosemary Man
تقریباً داشتم به این نتیجه میرسیدم که امروز روز مزخرفیه تا اینکه تو پیام دادی و روزمو ساختی...
راستش باورم نمیشه که قبول کردی !
درهرصورت من با هیچکس به جز تو به اون گالری نمیرفتم...
ساعت هشت و نیم آمادهباش میام سراغت...
-------------------------
سعی کردم لبخندی که بدون هیچ اجازه ای روی صورتم اومده بود رو جمع کنم ولی نتونستم...
ساعت تازه شش بود و من دو ساعت و نیم تا اومدنش وقت داشتم...
استرس تازه ای به وجودم افتاد... من چی باید میپوشیدم ...!
---***---
دو ساعت گذشته بود و من تموم این مدت رو صرف پوشیدن و درآوردن لباسهای مختلف کرده بودم...
هیچ وقت تا الان سر لباس پوشیدن اینقدر وسواس و حوصله به خرج نداده بودم و این برای خودمم عجیب بود..
YOU ARE READING
卐 Insomnia | N.S | 卐
Fanfiction✦ کاش اون شب از پیشت میرفتم کاش هیچ وقت نجاتت نمیدادم تا میمردی و نمیتونستی منو وارد همچین بازی ای کنی... ولی حیف که موندم و نزاشتم بمیری... و الانم باید تاوانشو پس بدم✦ ✱ a story by me : Tara ✱