🤍🍓
دیشب بالاخره اون اتفاق افتاد !
پس چرا من چیزی یادم نمیاد؟
اینجا کجاست دیگه !
چرا اینقدر سرم درد میکنه...
بالاخره بعد از تایمی که از نظر خودم صد سال میشد از خواب بیدار شدم و خودمو تو یه اتاقی که نمیشناختم پیدا کردم
سرم داشت میترکید و گیج تر از همیشه شده بودم. یه نگاهی به دور و بر کردم و متوجه یه مسکن با یه لیوان اب روی پاتختی شدم
نمیدونم کار کی بود ولی تو دلم دعاش کردم و فوری قرصو تو دهنم گذاشتم و با لیوان آب بردمش پایین
چشمامو بستم و سعی کردم یادم بیاد که دیشب چه اتفاقی افتاد.
من فقط میدونستم که مست بودم...داشتم تو پیست رقص با هری میرقصیدم که...
صدای در نزاشت به فکر کردن ادامه بدم و طولی نکشید که هری با یه سینی صبحونه اومد تو اتاق
لبخندی به روم زد و نگاه معنا داری بهم کرد. عوضی !
_ صبح بخیر
به جای جواب دادن پشت چشم براش نازک کردم و رومو برگردوندم
سینی رو گذاشت رو میز کنار تخت، چونمو گرفت و سرمو برگردوند سمت خودش
_ و دلیل این رو برگردوندنا ؟!
+ شاید درد بدیه که الان تو پایین تنم دارم...یا شایدم بخاطر اینه که گند زدی به اولین بارمون !
_ اوه بیبی اینجوری نگو، دست خودم که نبود.
هر اتفاقی که دیشب افتاد تقصیر خودت بود و الان اعتراض وارد نیست چون من هشدارامو داده بودم تو گوش نکردی...بعدشم اون قدری هم که میگی بد نگذشت، حداقل به من که خیلی خوش گذشت "حرصی نگاش کردم و مشت زدم توبازوش
به صورت سرخ شدم خندید و منو به زور تو بغلش گرفت. به دست و پا زدنم هم اصلا توجهی نکرد
_ قرار نیست بعد از هر بار سکس اینقدر خجالت بکشیااا... اونجوری هر روز صبح باید قرمز ببینمت
دوباره مشتم رو بازوش فرود اومد و خنده ی اون شدید تر شد
آروم گرفته بودم تو بغلش و سعی میکردم لجبازی رو کنار بزارم تا از تو آغوشش بودن لذت ببرم
کمی که گذشت دیگه خبری از خنده های اون و خجالت کشیدن های من نبود، تنها چیزی که بود صدای نفس ها عمیقی بود که اون تو موهام میکشید
_ اگه فقط میدونستی چقدر میخوامت "
زمزمه وار گفت و روی موهامو بوسه زدچه حس شیرینی بود دوست داشته شدن، اونم از طرف شخصی که همه ی دنیات شده بود...
YOU ARE READING
卐 Insomnia | N.S | 卐
Fanfiction✦ کاش اون شب از پیشت میرفتم کاش هیچ وقت نجاتت نمیدادم تا میمردی و نمیتونستی منو وارد همچین بازی ای کنی... ولی حیف که موندم و نزاشتم بمیری... و الانم باید تاوانشو پس بدم✦ ✱ a story by me : Tara ✱