✧ One Week !! ✧

190 69 43
                                    




...sometimes I feel even angels cry for us

----------------------



روز بعد با حس کوفتگی و یه سردرد وحشتناک از خواب بیدار شدم

چرا اینقدر سرگیجه داشتم...!

ازروی تخت اومدم پایین و خواستم برم سمت دستشویی که چشمام سیاهی رفت و اگه دستمو نمیگرفتم به کمدم ، الان پخش زمین بودم...

با هزار زحمت رفتم تو دستشویی و کمی اب سرد به صورتم پاشیدم که حس کردم حالم بهتر شد...

از دستشویی که اومدم بیرون رفتم سمت صندلیم که لباسام روش بود تا بپوشمشون که با دیدن خون خشک شده روی اونا جیغی کشیدم رفتم عقب...

خدای من دیشب...!

انگار تازه اتفاقات دیشب داشت یادم میومد و همه ی صحنه هاش مثل یه فیلم از جلوی چشمام میگذشت...

اون خونه ی متروکه...استایلز...راشل...!

فوری بدون عوض کردن لباسم از اتاق اومدم بیرون و رفتم پایین ، با دیدن راشل توی آشپزخونه نفس راحتی کشیدم...

× صبح به خیر نایل...حالت خوبه ؟ "

دو تا لیوان قهوه ریخت و اومد سمت من و یکیشو داد به من...

_ آره خوبم...ممنون ، واقعا بهش نیاز داشتم "

لبخند نگرانی زد و منو با چشماش اسکن کرد

×دیشب شب سختی داشتیم...نمیخوای بری بهش سر بزنی ؟! "

اره ، باید میرفتم ببینم حالش چطوره...ولی نمیدونم وقتی برم تو اتاق با چه چیزی رو به رو میشم...

+ حالش چطوره ..؟ "

× نگران نباش...اون الان شرایطش استیبل شده . بهش سر زدم و پانسمانشو عوض کردم... همونجوری که گفتم فقط نیاز به مراقبت داره که خودت خوب بلدی..."

بهش لبخند کمرنگی زدم و لیوانمو گذاشتم رو میز

× منم دیگه باید برم...نیم ساعت دیگه دانشگاهم شروع میشه "

+ راشل ازت ممنونم...بابت همه چی..."

× نه نایل تشکر لازم نیست ، خودت که میدونی من هر کاری برات میکنم..."

اومد جلو و یه بوسه ی آروم روی گونم گذاشت...

× مواظب خودت باش..."

سرمو تکون دادم و بهش لبخند زدم...

وقتی راشل رفت بلاخره خودمو مجبور کردم برم به دیدن مرد زخمی ای که تو اتاق مهمون خوابیده بود...

آروم در اتاقو باز کردم و با نوک پنجه هام  رفتم داخل اتاق...

به آدمی که روی تخت افتاده بود نگاه کردم و سعی کردم شباهتشو به اون مرد مرموزی که اون شب دیده بودم پیدا کنم...

卐 Insomnia | N.S | 卐Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ