- من بدون اونم میتونم زندگی کنم میتونم نفس بکشم...ولی خب اگه بود همه چی خیلی قشنگ تر میشد
فقط اگه بود...----------------------------
دیگه چیزی به اومدن هری نمونده بود پس از پشت میزم بلند شدم و شروع کردم به حاضر شدننمیدونستم چرا دلم میخواست امشب بی نقص باشم... دوست داشتم توجه هارو به خودم جلب کنم
همه ی کمدمو ریختم بیرون و اخرش تصمیم گرفتم یه جین مشکی تنگ با یه لباس نقره ای ساتن پوشیدم که روش طرح ستاره داشت
زیاد زنونه نبود اما بازم سخاوتمندانه پوست سفید گردن و ترقومو به نمایش گذاشته بود
موهامو که الان بلند شده بودن و دیگه فقط نوکشون بلوند بود رو ریختم تو صورتم و برخلاف همیشه ندادمشون بالا
کمی عطر به خودم زدم و بعد از کشیدن بالم لب وانیلیم رو لبام کارم تموم شد
نگاهی به خودم تو اینه کردم و به تصویرم لبخند زدم
این نایل با نایل یک ماه پیش خیلی تفاوت داشت
برق امیدی الان توی چشمام بود که بهم میگفت زندگی چیزای خوبی قراره برام رقم بزنه
نایلِ چند وقت پیش پر بود از حس پوچی ولی الان شوقی دوباره برای زندگی داشت..
شوقی که مدیون هری بود...
با صدای اس ام اس گوشیم از نگاه کردن به اینه دل کندم و فهمیدم که باید برم پایین
*
وقتی درو بستم هریو دیدم که به ماشین تکیه داده بود و داشت سیگار میکشید
با دیدن سیگار توی دستای هری اخمی کردم و با قدمای تند رفتم سمتش
طولی نکشید رسیدم بهش و تو یه حرکت سریع سیگارو از بین لباش کشیدم و رو زمین انداختمش
هری با تعجب برگشت ببینه کی اینکار کرده که با دیدن من انگار حرفش یادش رفت و بهت زده بهم خیره شد
چند ثانیه فقط سر تا پام رو نگاه کرد و اصلا متوجه نبود که من با قیافه ی عصبانی و دست به سینه جلوش وایسادم
گلومو صاف کردم که به خودش اومد و سعی کرد دستپاچگیش رو نشون نده...که خب موفق نبود زیاد
_ خیلی زیبا شدی نایل... "
گفت و نگاه تحسین امیز دیگه ای به سرتاپام انداخت
با حرفش قند تو دلم اب شد ولی همچنان سعی کردم خودمو عصبانی نشون بدم
+ میشه بپرسم چرا سیگار میکشی ؟ "
نمیدونم چرا وقتی دیدمش که سیگار دستشه از دستش عصبانی شدم...شاید چون اون قدر دوستش داشتم که دلم نمیخواست ببینم داره به ریه هاش اسیب میزنه...
YOU ARE READING
卐 Insomnia | N.S | 卐
Fanfiction✦ کاش اون شب از پیشت میرفتم کاش هیچ وقت نجاتت نمیدادم تا میمردی و نمیتونستی منو وارد همچین بازی ای کنی... ولی حیف که موندم و نزاشتم بمیری... و الانم باید تاوانشو پس بدم✦ ✱ a story by me : Tara ✱