رو تختم دراز کشیده بودم و داشتم به اینهمه اتفاقی که افتاده بود فکر میکردم.
اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم...از دیشب که لویی این پیشنهادو بهم داد دارم با خودم کلنجار میرم.میدونم چاره ی دیگه ای ندارم ولی خب..این یه چیز عادی نیست. البته هیچ کدوم از اتفاقایی که تو زندگی من افتاد عادی نبوده..
لویی خیلی مهربون و شوخه و دیشب کلی منو خندوند ولی آخه ازدواج؟
البته مگه چاره دیگه ای هم داشتم؟
خواستم بجای اینکه فکرمو مشغول کنم به نیا زنگ بزنم. من و اون و گابریلا دوستای صمیمی هم بودیم ولی از وقتی که با هری آشنا شدم دیگه دوروبرشون نبودم.
گوشیمو برداشتم و شمارشو گرفتم. سر دومین بوق جواب داد.
-سلام
صداش پر از تعجب و ناباوری بود.
یه جیغ زد و قبل اینکه من بتونم جوابشو بدم دوباره گفت
-خودتی دختررررررررر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-آره! پس انتظار داشتی کی باشه؟
-آ..آخه..آخه الان چند ماهه که بهم زنگ نزده بودی.من فکر کردم از دستم ناراحتی که تحویل نمیگیری
-من؟ منو ناراحتی؟ نگران نباش نیا من هیچوقت ناراحت نمیشم..نه از دست تو!
-مگه من چمه؟
-تو عُرضشو نداری که بخوای منو ناراحت کنی! من همینطوری الکی ناراحت نمیشم پس نگران نباش!
-عه؟؟؟ باشه دیگه...راستی چرا تو کلاسا نمیبینمت چند روزه؟ کجایی؟؟
-من؟ اگه بگم که باورت نمیشه...
-مگه چی شده؟؟
-نمیدونی چی شده....
-چی شده تیفانی؟؟زود باش دیگه دق دادی منو!
-نمیگم!
-اَه..کووووفت! بگو دیگه
-من رفتم هاوایی
-چی؟؟ مگه آدم وسط سال تحصیلی هم مسافرت میره؟؟ البته از تو بعید نیست!
YOU ARE READING
the devil
Fanfictionوقتی تیفانی با یه پسر خوش قیافه و خوب به اسم هری ملاقات میکنه برای اولین بار عاشق میشه و فکر میکنه باید تا تموم عمرش با هری باشه اما گاهی وقتا سرنوشت بر خلاف میل افراد رغم میخوره...