chapter 10

573 48 5
                                    


رو تختم دراز کشیده بودم و داشتم به اینهمه اتفاقی که افتاده بود فکر میکردم.

اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم...از دیشب که لویی این پیشنهادو بهم داد دارم با خودم کلنجار میرم.میدونم چاره ی دیگه ای ندارم ولی خب..این یه چیز عادی نیست. البته هیچ کدوم از اتفاقایی که تو زندگی من افتاد عادی نبوده..

لویی خیلی مهربون و شوخه و دیشب کلی منو خندوند ولی آخه ازدواج؟

البته مگه چاره دیگه ای هم داشتم؟

خواستم بجای اینکه فکرمو مشغول کنم به نیا زنگ بزنم. من و اون و گابریلا دوستای صمیمی هم بودیم ولی از وقتی که با هری آشنا شدم دیگه دوروبرشون نبودم.

گوشیمو برداشتم و شمارشو گرفتم. سر دومین بوق جواب داد.

-سلام

صداش پر از تعجب و ناباوری بود.

یه جیغ زد و قبل اینکه من بتونم جوابشو بدم دوباره گفت

-خودتی دختررررررررر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

-آره! پس انتظار داشتی کی باشه؟

-آ..آخه..آخه الان چند ماهه که بهم زنگ نزده بودی.من فکر کردم از دستم ناراحتی که تحویل نمیگیری

-من؟ منو ناراحتی؟ نگران نباش نیا من هیچوقت ناراحت نمیشم..نه از دست تو!

-مگه من چمه؟

-تو عُرضشو نداری که بخوای منو ناراحت کنی! من همینطوری الکی ناراحت نمیشم پس نگران نباش!

-عه؟؟؟ باشه دیگه...راستی چرا تو کلاسا نمیبینمت چند روزه؟ کجایی؟؟

-من؟ اگه بگم که باورت نمیشه...

-مگه چی شده؟؟

-نمیدونی چی شده....

-چی شده تیفانی؟؟زود باش دیگه دق دادی منو!

-نمیگم!

-اَه..کووووفت! بگو دیگه

-من رفتم هاوایی

-چی؟؟ مگه آدم وسط سال تحصیلی هم مسافرت میره؟؟ البته از تو بعید نیست!

the devilWhere stories live. Discover now