من اینور و اونور رو نگاه کردم تا لیام رو ببینم. قرار بود اون بیرون فرودگاه با ماشینش بیاد دنبالمون. نتونستم لیام رو پیدا کنم ولی ماشینشو پیدا کردم که کنار پیاده رو پارک بود .ولی به جای اینکه قیافه ی متکبر داداش بزرگم رو ببینم درعوض موهای فرفریه هری رو دیدم.....
اون ایجا چیکار میکنه؟؟ من به لیام گفتم که خودش بیاد دنبالمون. لعنتی..لعنتی..ضربان قلبم تند شد. هری برگشت و منو دید و چشماشو ریز کرد و فکر کنم منو تونست بشناشه چون وقتی دید که لویی منو اونطوری تو بغلش گرفته حالت صورتش عوض شد و به یه جای دیگه نگاه کرد.
قبل از اینکه بتونم عکس العملی نشون بدم هری با اکراه اومد سمتمون...من با نگاهم داشتم ازش خواهش میکردم که بره ولی اون وقتی معنی نگاهمو فهمید که درست روبه رومون واستاده بود.
یه سکوت ناجوری برقرار شد و من سعی کردم سر صحبت رو باز کنم وقتی دیدم لویی و هری با کنجکاوی به هم زل زدن.
-سلام هری! ما نمیدونستیم تو قراره بیای دنبالمون..من فکر میکردم لیام..
-آره..اون نتونست بیاد و از من خواست بیام دنبالت...یا ..دنبالتون
اون حرفشو تصحیح کرد و من یادم اومد که هنوز لویی و هری رو به هم معرفی نکردم..
-اوووممم خب باشه! لویی، این هریه..وقتی لندن بودم باهم دوست بودیم..و فکر کنم هری تورو بشناسه(رو به هری کردم) مگه نه هری؟؟
من با چشام از هری التماس کردم که بگه آره..من واقعا نمیخوام بیشتر از این اونارو به هم معرفی کنم..لویی و هری باهم دست دادن و از نگاه لویی فهمیدم که گیج شده..یا ناراحت؟
نمیدونم ولی به هرحال من چی باید میگفتم؟؟ لویی با هری آشنا شو، معشوقه ی دوران دانشگاهم که چندبار باهاش س/ک/س هم داشتم...یا هری این لوییه، من بعد اینکه باهات به هم زدم باهاش ازدواج کردم و الان شوهرمه و پدر بچه ام!!
این خیلی کنایه ای و بده و من اصلا دلم نمیخواد لویی و هری رو مقابل هم ببینم یا باهم در بیوفتن البته این اتفاق نمیفته چون هری میدونه من ازدواج کردم.
با شدت گرفتن بارون لویی منو به خودش نزدیک تر کرد و صورتمو تقریبا با بازوش پوشوند و کنارش آروم راه میرفتم.و ما شروع کردیم به راه رفتن به سمت ماشین لیام. هری یکم سریع تر از ما حرکت میکرد و وقتی داشت در جلوی ماشین رو برای خودش باز میکرد دیدم به یه نقطه با ناراحتی خیره شده..
مسیر نگاهشو دنبال کردم و به بازوهای لویی رسیدم که دور سر من حلقه شده بود و این باعث شد عذاب وجدان بگیرم..برای یه لحظه دوست داشتم بدن لویی رو از خودم جدا کنم و بپرم بغل هری و به این جنگ بین قلب و مفزم خاتمه بدم ولی تصمیم گرفتم برای چندمین بار عاقلانه رفتار کنم.....
YOU ARE READING
the devil
Fanfictionوقتی تیفانی با یه پسر خوش قیافه و خوب به اسم هری ملاقات میکنه برای اولین بار عاشق میشه و فکر میکنه باید تا تموم عمرش با هری باشه اما گاهی وقتا سرنوشت بر خلاف میل افراد رغم میخوره...