chapter 15

533 55 4
                                    

سلام دوستای خوشملم =)
خوفین؟؟ چه خبرا؟؟
اینم از قسمت جدید امیدوارم دوسش داشته باشین + رای و نظر فراموش نشه ها


من خیلی حس بدی داشتم و همش داشتم

خودمو تسکین میدادم. دوست داشتم یکی رو میدیدم و تا میتونستم باهاش دردو دل

میکردم. قبل اینکه بیام اینجا نیا دوست صمیمیم بود ولی الان هیچکسی رو

ندارم.. حداقل خوبه لکسی هست.

     

کنار ماشین لویی وایستاده بودم و منتظر بودم تا از کلیسا بیاد بیرون. دوست

داشتم قبل از اینکه بیاد و منو ببره فرار کنم و برم یه جای دور که دست هیچ

کسی بهم نرسه. نه هری، نه پدرخوندم و نه لویی.

دیدم که در باز شد و بادیگارداشو مرخص کرد و بدون اینکه بهم نگاه کنه در

ماشینو باز کرد و نشست. من یه لحظه فکر کردم شاید میخواد بدون من بره ولی

سریع تو ماشین نشستم. رو صندلی جلو. اون آینه شو تنظیم کرد با دستش و

اینقدر سریع حرکت کرد که به صندلیم چسبیدم.اون هیچ حرفی نمیزد و من داشتم

با ناخن های لاک زدم بازی میکردم تا زمان برام بگذره و قبل از اینکه به

خودم بیام دیدم نصف لاک ناخن دست چپمو پاک کردم. خیلی بد حالت شده بود و من

تصمیم گرفتم دستامو بزارم کنارم تا دیگه به فکرم نرسه همچین کاری کنم و

بجاش به بیرون پنجره نگاه کردم.

     

بعد یک ربع ما به در هتل رسیدیم ولی لویی بجای اینکه منو پیاده کنه ماشینو برد داخل پارکینگ.فکر کنم فکر اونم مثل من حسابی مشغوله.

-منو پیاده نکردی؟

   

من بلاخره حرف زدم و این اولین مکالمه مون تو کل راه بود و من هنوز هم مطمئن نبودم آمادگی حرف زدن باهمو داریم یا نه. اون خیلی صمیمی فقط لبخند زد و گفت:

     

-آه! ببخشید اصلا حواسم نبود که تو هم تو ماشینی. حالا ایرادی نداره

میتونیم تو این مدت که من جای پارک پیدا میکنم تلافی سکوت امروزتو در بیاری

the devilWhere stories live. Discover now