chapter 8

564 53 2
                                    

من نظر موخواااااام

بپرید ادامه ...

 _________________________chapter 8________________________

اینقدر رویا پردازی کردم تا بالاخره به فرودگاه رسیدم.من خیلی سریع لویی رو پیدا کردم.اون یه شلوار قرمز خیلی تنگ و یه تیشرت سفید پوشیده بود که من به نوشته ی روش دقت نکردم.

ولی چیزی که خیلی چشممو گرفت کتونی های سفیدش بودن که کاملا تمیز بودن و من داشتم با خودم فکر میکردم که چطور میشه یه کتونی به این سفیدی اینقدر تمیز باشه که لویی برام دست تکون داد و من با آخرین سرعتی که میتونستم دویدم سمتش و اون بهم سلام کرد

-سلام. من فکر نمیکردم بتونی خودتو برسونی.

-سلام

منم بهش سلام کردم و وقتی به سمت هواپیما قدم برداشتیم درحین راه رفتن حرفمو ادامه دادم

-خب من وسایل زیادی برنداشتم و خونه ی ما تا فرودگاه زیاد فاصله نداره

اون با چشمای آبیش بهم زل زد و حرف زد

-نه منظورم اینه که تو باید مادرو پدرتو راضی میکردی و خداحافظی و...

دیگه ادامه نداد وقتی مصمم بودن منو دید

-خب من به هیچکس نگفتم قراره برم هاوایی و با هیچ کس هم خداحافظی نکردم.

اون کلشو برگردوند سمتم و با تعجب و ناباوری بهم نگاه کرد و بعد فقط کله تکون داد.

من متوجه شدم که اون هیچ ساک یا چمدونی همراهش نیست ولی فکر کردم شاید این هم از مزیت های پولدار بودن باشه که میتونی اینطوری مسافرت کنی.

از پشت به موهای ژولیدش نگاه میکردم وقتی که از هواپیما بالا میرفتیم و من پشتش قدم برمیداشتم.

به این فکر کردم که موهای اون هم مثل هری همیشه ژولیده و نامرتبه ولی موهای هری فر بود.

یادم اومد که چطور وقتایی که داشت گردنمو میبو/سید موهاش قلقلکم میداد و من برای اینکه نخندم لپمو از داخل گاز میگرفتم.

فکر کردن به این باعث شد باز هم درد رو تو قلبم حس کنم ولی زود این خاطراتمو که واسه گذشته بود دور ریختم و رو پیدا کردن شماره ی صندلیم تمرکز کردم.

صندلی من کنار پنجره بود ولی صندلی لویی تو ردیف صندلی های وسط هواپیما بود و من خوشحال بودم از اینکه صندلیم کنار پنجره است.

صدای یه زن رو از پشت بلندگو های هواپیما شنیدم وکمربندمو بستم.

چشمم خورد به لویی که بهم چشمک زد و من بهش لبخند زدم تا احساس کنه از اینکارش خوشم اومده با اینکه اصلا حوصله ی اینجور چیزا رو نداشتم،نه تو این شرایط .

the devilWhere stories live. Discover now