chapter 27 (last chapter)

1.1K 79 78
                                    

سلام =))))
اینم از قسمت آخر! تموم شد!!!
لطفا اونایی که قسمتای قبل رای نمیدادن این یه قسمتو رای بدین...وافعا دوست دارم بدونم چند نفر بودین :))
این قسمت شاید برای بعضیا ناراحت کننده باشه اما من که به شخصه دوسش دارم :)
بنظرم آهنگ DNA لیتل میکس واسه این قسمت خیلی خوبه
خب دیگهههه برین ادامه (آخ چقدر واسه این جمله دلم تنگ میشه :دی)


_مراقب خودت باش

لیام اینو گفت و از بغلش اومدم بیرون. با انگشت اشاره ام اشکامو پاک کردم تا متوجه نشه دارم گریه میکنم. جیمز رو هم بغل کردم و برای آخرین بار با هردوشون خداحافظی کردم وقتی لویی رفت تا ماشینو گرم کنه.

_دلم برات تنگ میشه داداشی. بابا...مراقب خودت باش. تو باید بیشتر حواست به خودت باشه

جیمز فقط با چشمای پر از اشک کله تکون داد.

برای آخرین بار ریه هامو با هوای لندن، زادگاهم، پرکردم. فکر نکنم بعد از این اتفافا دوباره به اینجا برگردم.

_تیفانی زود باش. هواپیما 3 ساعت دیگه پرواز میکنه و ما 1 ساعت تا فرودگاه راه داریم...البته اگه ترافیکو در نظر نگیریم.

با حرف لویی رفتم سمت ماشین و از پشت پنجره خونه ی بچگی هامو نگاه کردم. این آخرین باره که میبینمش...آخرین باره ولی امیدوارم اینطوری نباشه...

_داری گریه میکنی؟؟

لویی همونطور که داشت رانندگی میکرد با سرشو برگردوند و با تعجب بهم نگاه کرد. سریع اشکامو پاک کردم و گفتم:

_ها..؟ نه، نه...من فقط دلم تنگ شده

_دلت تنگ شده؟؟ از الان؟!! ما هنوز 10 دقیقه نیست که حرکت کردیم!!!

_آره خب ، ولی من دیگه نمیتونم ببینمشون

با انگشتام بازی کردم.

_چرا؟

لویی چشمشو از رو من برداشته بود وقتی بهش نگاه کردم.

_چون من دیگه قرار نیست بیام لندن. اونا هم نمیان هاوایی، اونجا دوره... میدونی؟؟

_خب جهت اطلاعت ما قرار نیست بریم هاوایی. اونا میتونن بازم مارو ببینن.

چی؟؟؟؟

_منظورت چیه؟

_خب من همه چی رو هماهنگ کردم دیروز. ما میریم میامی. بزرگترین شعبه ی من اونجاست..یادته؟؟ و ما اونجا بهتر میتونیم زندگی کنیم. هاوایی پره خاطرست؛ که بیشترشون بد هستند. و... ما میتونیم دخترمون رو اونجا بزرگ کنیم. اسمش هم میزاریم لیزی. من عاشق این اسمم...!

_ها؟ صبر کن ببینم.. من با میامی رفتن مشکلی ندارم. اما یه تیکه رو اشتباه گفتی. بچه ی ما پسره و اسمش قراره دیو باشه.

the devilWhere stories live. Discover now