chapter 4

680 62 9
                                    

بلاخره ل/ب هامو حرکت دادم تا تصمیمی که گرفته بودم رو به زبون بیارم.

-خیلی پیشنهاد خوبیه اما...خب من نمیتونم قبولش کنم چون من واقعا نمیتونم همه ی دوستام و خانوادمو اینجا ول کنم و بیام هاوایی

لویی-خب اشکالی نداره..من درکت میکنم. شرایط اینکار اینقدر هم آسون نیست...ولی اگه نظرت عوض شد میتونی خبر بدی

یکدفعه ی قیافه ی نا امیدش به لبخند باز شد و دوباره گفت

-ولی واقعا خوشحال میشم اگه به یکی از شعبه هامون سر بزنی و من بتونم دوباره ببینمت

-حتما..خیلی هم خوبه

-این شمارمه اگه نظرت برگشت بهم زنگ بزن و میتونیم دربارش صحبت کنیم

یک کارت رو با دستش رو میز کشید و به طرف من هلش داد

منم گرفتم و ازش تشکر کردم و احساس کردم که دیگه کارش تموم شده چون بلند شد و ازمون خداحافظی کرد و رفت...

اندرسن-تو باید اینکار رو قبول میکردی دختر.....تو خیلی با استعداد تر این حرفایی که بخوای بخاطر یه پسر تموم آینده ات رو نابود کنی...الان میتونی بری خونه و خوب دربارش فکر کنی قبل اینکه تاملینسون از کشور خارج بشه و دیگه نشه گیرش آورد

من فقط سرمو تکون دادم و بعد اینکه سینی نوشیدنی هارو رو پیشخوان گذاشتم از بار رفتم بیرون..

این خیلی بده که من ماشین ندارم چون الان باید کلی منتظر تاکسی بمونم و کلی هم وقتم بخاطر این گرفته بشه

با دیدن اولین تاکسی دستمو دراز کردم و اون نگهداشت. سوار شدم و در رو محکم کوبیدم و میتونستم صورت راننده رو ببینم که با اینکارم از عصبانیت سرخ شد!

-بپیچ سمت چپ

اینو در حالی بهش گفتم که داشت از چهار راه به سمت راست میپیچید

راننده-ولی آدرسی که شما دادید از اینطرفه

-نه نظرم عوض شد. برو چپ

میخواستم به خونه برم ولی الان احساس میکنم که دوست دارم هری رو ببینم

من-همینجا نگهدار

جلوی خونه ی مجلل سفیدی که رو سر درش بزرگ نوشته بودن "استایلز" نگهداشت و من بعد حساب کردن کرایه پیاده شدم و دوباره در رو محکم کوبیدم

the devilWhere stories live. Discover now