chapter 5

567 54 3
                                    

با نگاه کردن به ساعتم فهمیدم از وقتی که با هری دعوا کردم 2 ساعت میگذره و من هنوز تو خیابونا سرگردونم.

دیر وقت شده و من قطعا نمیخوام برم خونه چون اصلا حوصله ی غرغر های ماری و لیام و نصیحت های جیمز رو ندارم. البته که اگه بفهمن تا الان تو خیابون بودم دیگه بهم اجازه نمیدن بیرون برم. مییدونم اونا هیچ حقی ندارن ولی یه جورایی هم دارن...خب اونا به گردن من حق دارن و اگه اونا نبودن معلوم نبود من و لیام الان کدوم گوشه ی دنیا بودیم ولی نمیخوام اینو به خودم بقبولونم. لیام اینکارو کرده ولی من نمیتونم چون..چون من با همه متفاوتم و گاهی خودمم از کارایی که میکنم متعجب میشم!

شاید باید دوباره برم پیش هری و ازش بخوام که منو ببخشه.

مطمئنم اون اینکارو میکنه چون اون منو بیشتر از این حرفا دوست داره، درست همون قدری که من دوسش دارم...

گوشیمو از کیف کوچیکم در آوردم و شمارشو گرفتم ولی اون خاموش بود. تصمیم گرفتم براش اس ام اس بدم. میدونم اون میخوندش حالا هرچه قدرم که از من عصبانی باشه...

نوشتن با فونت ریز گوشی تو تاریکی شب باعث شد چشمام درد بگیره ولی من اهمیت ندادم و جمله ی "با موفقیت ارسال شد" رو صفحه ببینم.

یک بار دیگه پیاممو خوندم:

"سلام هری. نپرس چرا این موقع شب بهت اس دادم چون خودت میدونی چرا و امیدوارم وقتی گوشیتو روشن کردی اینو بخونی. فقط میخواستم بهت بگم که من متاسفم و از اونجایی که خودت میگفتی منو میشناسی با این عذرخواهی باید منو ببخشی البته اگه واقعا بشناسی...به هرحال این تصمیم خودته ولی اینو بدون که من واقعا نمیدونم چرا اونکارو کردم. واقعا قصد خاصی نداشتم..."

جمله ی آخر رو چند بار مرور کردم تا مطمئن بشم کاملا راستشو گفتم چون من واقعا وقتی بهش فکر میکنم نمیتونم بفهمم دلیلم از اینکار چی بود.

خب این برای من یه عادته که بخوام همه ی پسرا رو واسه خودم داشته باشم و اون زمان فقط غریزه ام بود که باعث شد اینکاروبکنم و واقعا به نظرم کارم خیلی احمقانه بود...

من باید تو یه فرصت مناسب با هری حرف بزنم و تمام اینا رو بهش بگم قبل اینکه دوستیمون بخواد نابود بشه و باید این رو هم بدونه که من واسه هیچ کدوم از رابطه هام اینقدر تلاش نکرده بودم.!

هری منو به چالش میکشه...

the devilWhere stories live. Discover now