chapter 12

564 48 2
                                    

بچه لطفا نظر و رای بدین


نشسته بودم و داشتم صبحونه رو رو تختم میخوردم.

این دختر واقعا محشره.لکسی صبح زود پاشده بود و برام صبحونه درست کرده بود و صبح وقتی پرده ی اتاقم رو کشید و نور تو چشمم خورد از خواب بیدار شدم و اون سینی صبحونمو گذاشت رو تختم و الان هم که دارم صبحونمو در کمال تنبلی میخورم اون داره ظرفایی رو میشوره که از دیشب رو سینک ظرفشویی مونده بود و من تنبلی کرده بودم که بشورمشون.

شاید الان فکر کنید که من دارم ازش سوء استفاده میکنم ولی راستش اون واقعا از اینکه اینکارارو کنه اذت میبره و من هم که از خدا خواستم!!!

وقتی چنگالمو تو پنکیکم فرو کردم صداشو شنیدم که انگار داشت با کسی تلفنی حرف میزد.فکر کنم داره برای بازوی چپش که دیشب صدمه دید از دکتر وقت میگیره.

من آخرین جرئه از آب پرتقالم رو هم خوردم و پتومو از رو پاهام کنار زدم تا سینی رو تو آشپزخونه بزارم. هه! با اینکه من کسی هستم که سالمم و باید از لکسی پرستاری کنم ولی مثل اینکه اون داره اینکارو انجام میده. اون روفرشی هامو گذاشته بود پایین تخت و من درست پاهامو رو اونا گذاشتم و پوشیدمشون.فکر کنم اون داره لطف دیشبمو جبران میکنه.من که مشکلی ندارم!!

درو باز کردم و وار نشیمن شدم و لکسی رو دیدم که داشت با عجله بانداژ دستشو عوض میکرد.

من-دستت درد نکنه واقعا این عالی بود. فکر کنم تو باید بیای و اینجا با من زندگی کنی!

بهش چشمک زدم و اون منظورمو سریع گرفت و بهم لبخند زد. گفت

-من باید سریع برم. اگه ظهر بشه و مطب تعطیل بشه دیگه بهم وقت نمیده.

اون اینو در حالی گفت که کیفشو به زور تو دستاش نگهداشت.

-باشه پس زود باش!

من گفتم و اون داشت این پا و اون پا میکرد و انگار یه چیزی رو از من مخفی کرده بود.

-چیزی شده؟

من دوباره پرسیدم و اون با دیدن حالت صورتم دوباره دروغ گفت ولی من فهمیدم

-نه...هیچی. پس من میرم

اون خواست بره ولی من سینی رو گذاشتم رو اُپن آشپزخونه و دستشو گرفتم و نذاشتم بره. من باید میفهمیدم که اون چه چیزی رو داره پنهان میکنه اگرچه شاید هم به من هیچ ربطی نداشته باشه. ولی من باید بدونم. اون بهم مدیونه

the devilWhere stories live. Discover now